وقتی موقعیت یک مقدار تب‌دار است و دل آدم فقط یک مقدار از میزان معمولی‌اش تندتر می‌زند و می‌خواهی اسمی را صدا کنی و به جای هر اسمی، به جای هر اسمی، دهنت باز می‌شود که اسم او را بگویی و باید جلوی خودت را بگیری و تازه اغلب مواقع هم خراب‌کاری می‌کنی، تازه می‌فهمی که چقدر این اسم رفته توی تار و پود کلام‌های تب‌دارت. تازه می‌فهمی که عجین شده اسمش با هر نوایی که با نیاز همراه است و ناخودآگاهت چقدر چقدر چقدر در این سال‌ها این اسم را تکرار کرده که حالا شده دیفالت هر کلام عاشقانه‌ دیگری. من چرا دارم با این‌همه واقعیت می‌جنگم؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.