یک آلبومی دارم که نباید بروم سراغش. می‌دانم که نباید بروم. تمام عکس‌هایی است که این سال‌ها ازش گرفته‌ام. همه را یک‌جا جمع کرده‌ام. همه تاریخ نداشته‌مان می‌آید جلوی چشمم. یک سال گذشته را مقاومت کردم. نمی‌رفتم سراغ آلبوم. سراغ عکس‌ها. که چه بشود. که نداشته‌هایم یادم بیاید؟ که یادم بیاید کجای زندگی‌ام پا در هوا ایستاده‌ام و نه جایی برای رها کردن است و نه جایی برای چنگ‌زدن. دلم هوس سیگار کرده. داده‌ام برایم یک تتوی تازه طراحی کنند. درد می‌خواهم که برود توی جانم. سوزن باشد که بخورد در تن تا درد جان یادم برود. چند تا عکس هستند؟ چند صدتا؟ چندتا عکس از خوابیدنش دارم؟ از تمام شب‌هایی که من فقط نگاه می‌کردم. من فقط نگاه می‌کردم و اگر یادم می‌آمد عکس می‌گرفتم. از طلوع روی صورتش، از نور شمع روی بازو‌هایش، از دست‌هایش، از تن برهنه‌اش. چقدر عکس دارم. این عکس‌ها برای چند سال نابودی‌ام بس است. چه حسی است در این عکس‌ها که از دانه دانه‌شان گذر می‌کنم از خودم بیشتر بدم می‌آید. می‌خواهم یک نفر دیگر باشم. می‌خواهم کسی که نمی‌دانم کیست باشد. مهم نیست. همین‌که این نباشم بس است. از این خودم،‌ از این دیوانه ای که شب‌ها تا صبح می‌نشسته که نور برسد به بازوی‌اش تا ثبتش کند، از این آدم که هنوز فکر می‌کند شاید، شاید، شاید….

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.