۱. اینطور شروع شد که ساعت ده شب فهمیدم این بچه را می‌خواهند بدهند به پناهگاه‌ سگ‌ها. من همیشه سگ بزرگ دوست داشتم. گریت دین همیشه سگ مورد علاقه من بود، اما حمیرا و جعفر فقط اجازه می‌دهند که من سگ کوچک یا متوسط داشته باشم. چند ماه گذشته همه‌اش اینطور گذشت که من سگ خودم را می‌خواهم. هر بار رفتم این نژاد را (کاکراسپانیول) را دیدم و هی خواستم اما هی بعدش گریت دین را دیدم و دیدم عشق همان است. کاریش نمی‌شود کرد. اما این دلم را برد. برای فردا ساعت ده صبح قرار گذاشتم.

۲. صاحبش گفت که قیمتش هست ششصد دلار. من ششصد دلارم کجا بود. عکس‌های خانه‌ام را برایش فرستادم. گفتم ببین بچه‌ می‌رود به بهشت سگ‌ها. رودخانه دارم، درخت دارم، پارک دارم. بیا و قیمتش را نصف کن. قبول کرد. من از سگ‌داری همان‌قدر می‌دانم که از مزرعه داری! اما مثل مزرعه‌داری می‌دانستم که باید شیرجه بزنم تویش. وقتی صاحبش توضیح می‌داد که چه می‌خورد و چه واکسن‌هایی زده و …من اگر یک کلمه می‌فهمیدم که چه می‌گفت. یک دفعه دیدم نشسته توی ماشین و ما داریم برمی‌گردیم خانه من.

۳. رفتیم با هم مغازه‌ حیوانات خانگی. در این حد می‌دانستم که یک فروشنده‌ای را پیدا کنم و بگویم من یک ربع است سگ‌دار شده‌ام. چه باید بخرم. جناب هم کم‌کاری نکرد همان وسط فروشگاه کار یک و دو رو با هم انجام داد و من فهمیدم که …بله. خواب نیست. صد دلار هم آنجا خرجش شد که شامپو و تخت و برس بخرم. آمدیم خانه.

۴. نشستم رو به رویش. نفس نفس می‌زد. نه از گرما که از استرس. گفتم مادر جان! به جان تو برای من همین‌قدر غریب است. بیا با هم آب بخوریم. آن بینوا آب می‌خورد و من در یوتیوب دنبال ویدوهای تربیت سگ می‌گشتم. به رئیسم تکست دادم که من این غلط را کردم. باید بیاورمش سرکار. قول می‌دهم روی کارم تاثیر نگذارد. قبول کرد. شب را تقریبا نخوابیدم. هر سه ساعت می‌گفتم مادر بیا برویم بیرون که کارت را بکنی. با صاحب قبلی اش کمی تکست بازی کردم که چه بلد است. بشین و بخواب و غلت بخور را بلد است. اسمش بود دیزل! آخر دیزل هم شد اسم؟

۵. دیروز برای اولین بار بردمش پارک سگ‌ها. خودم را به در و همسایه معرفی کردم که یاری کنید که من سگ‌داری کنم. خیلی پسرم خوب رفتار کرد و همه به من تبریک گفتند. من احساس می‌کردم که بچه‌ام شاگرد اول استان شده‌است. سر و سینه‌ام را بالا گرفتم که خواهش می‌کنم. در خانواده ما تربیت از همه چیز مهم‌تر است. بماند که خودم و خودش مثل سگ ترسیده بودیم و حسابی هم بقیه سگ‌ها تربیتش کردند، اما آخرش خوب بود. شب برای اولین‌بار خور و پف می‌کرد. این پارک سگ‌ها هم داستانی دارد با این پیرمردهایش که نمی‌دانم آخرش یاد می‌گیرند اسم آن خراب‌شده‌ای که من از آمده‌ام آی‌رک یا آی‌رن نیست.

۶. خانم حمیرا امروز عصر گربه‌اش (کریمر)‌را آورد برای عادی‌سازی روابط. یک کمی به هم چشم‌غره رفتند و گربه یک مقدار خور خورد کرد. لورکا پارس نمی‌کند. خوب بود. خانم حمیرا گفت که باید دویست دلار به پول پیش‌خانه اضافه کنم. گفتم چشم. صبح هم رفتیم دکتر که حال کلی‌اش را معاینه کند. صد و بیست دلار هم آنجا خرج شد. بیمه‌هم برایش گرفتم که می‌شود ماهی چهل دلار. به خدمت شما عرض شود که سه هفته دیگر هم باید جوان رعنایم را بدهم برود زیر تیغ که آلتش را ببرند. آن هم می‌شود سیصد دلار. بله. بچه‌داری خرج دارد کنار کیفش.

۷. فعلا نمی‌دانم. یک هفته است زندگی‌ من شده این موجود. نمی‌دانم عادی می‌شود یا نه. هنوز داریم به هم عادت می‌کنیم. هنوز نمی‌دانم چقدر باید بخورد یا بریند. دوستم امروز می‌گفت ملت نه ماه خودش و بقیه را آماده می‌کنند. تو یک شبه راست می‌کنی و فردا بچه‌دار می‌شوی و فکر ما را نمی‌کنی. راست می‌گوید. در یک هفته گذشته همه برنامه‌ها بر اساس این تنظیم شده که لورکا کجا می‌تواند همراه من باشد و کجا نه. فعلا پایین پای من خوابیده و دارد خور خور می‌کند. من باید دنبال کار دومی بگردم. (کار آنلاین برای من سراغ ندارید؟)

۸. یک جریانات غریبی هم چند شب پیش اتفاق افتاد که نباید می‌افتاد و غریب بود و آشنا.  اما فعلا الویت‌های زندگی تغییر کرده. شما که زندگی سه سال گذشته مرا می‌دانید، باید بفهمید این یعنی چه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.