نوشتنم میاد. اما پر از سانسورم. نه که سانسور بیرونی. سانسور «خب که چی». حالا درد و مرض نگفته هست که شما ندونید مثلا؟ دلتنگی خاص تازه‌ای؟ نه والا. خودم هم حوصله‌ام سر رفت بسکه اتفاق هیجان انگیز تازه‌ای نمیافته. یه اتفاقی افتاد. اما من همه‌اش خواب بودم. رفتم یک مهمانی «بغل». واقعا اسمش مهمانی «بغل کردن» بود. مثلا چون آدم‌ها در آمریکا نسبت به بدن و بغل و این صحبت‌ها محافظه‌کارند و از تماس بدنی می‌ترسند قرار است در این مهمانی آدم‌ها هی آدم را بغل کنند و نوازش کنند و هیچ چیز دیگرشان به کار نیافتد. خیلی هم عالی. بدی‌اش این بود که عصر جمعه بود. من خسته از ده ساعت کار رفتم آنجا خودم را انداختم بین دو جوان که مرا بغل کنید. ساعت دوازده شب از خواب بیدار شدم که قربان شما. من بروم خانه‌ام. بقیه خوابم را آنجا بکنم. خیلی هم قشنگ و متمدن مرا بغل کردند. (لابد). حداقل وجدانم راحت است که از اول بهشان گفتم من بغلم نمی‌آید. خوابم می‌آید. آدم نارکلپسی را چه به بغل مجانی. من که نفهمیدم آخرش این بغل برای آدم ها عادی شد یا نه. من خوابیده بودم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.