خودم را از بیرون می‌بینم. یک حال جداافتاده‌ای از خودم دارم. گفتنش سخت است. امروز تلاش می‌کردم که برای حالم کلمه پیدا کنم که اینجا بنویسم. انگار که یک بدن است- که دیگر دوستش ندارم- و یک جانی است که فعلا رفته. نگاه که می‌کنم همه چیز خوب است. خانه‌ام، کارم، جایی که هستم، اما انگار به هیچ‌کدام ربطی ندارم. جداافتاده شاید کلمه‌اش باشد. شاید جدا شده. احساس می‌کنم این آدمی که الان دارد این نقش‌ها را بازی می‌کند هیچ شباهتی به آن آدمی که قرار است من باشم، یا خودی که باید/ می‌خواهم/ آرزو می‌کنم باشد ندارد. انگار این خود یک جایی جاماند و دیگر به بدن نرسید. یک جایی آن آدم جا ماند. نشست. رفت. نمی‌دانم چه شد. از یک جایی دیگر من نیستم. نبودم. کاری نمی‌کنم و خودم را سرزنش می‌کنم که چرا کاری نمی‌کنم. انگار زندگی به خودی خود کافی نیست. انگار باید کاری کرد. نه ورزش می‌کنم، نه آدم تازه‌ای می‌بینم، نه به خودم می رسم. دیگر حتی قرتی هم نیستم. مهم هم نیست. یعنی نه. شاید باشد. اگر واقعا مهم نبود، انجام ندادنشان اذیتم نمیکرد.

می‌تواند اثر قرص‌های ضدافسردگی باشد. می‌تواند خود افسردگی باشد. اما کرختی مدام است. خسته شدم ازش. شاید سال‌هاست که هست. نه شعری می‌جوشد، نه عشقی. هر چه هست یک رویه نازکی است که نه عمیق می‌شود نه شاکی نه غمگین. یک جان بوتاکس شده شاید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.