“داد زدم نکن مجنون، نکن روانی، وسط کویر که نیستیم، این همه غذای خوب و دردسترس که روی زمین برایت ریخته، خب از همونها بخور که باقی می‌خورند، چی تو اون غذاست که داری خودت رو می‌کشی بخاطرش. سرش را نکوبید. ایستاد، سر خوشرنگش را برگرداند و روبه آسمان داد زد. مصبتو شکر، ببین کی به کی میگه؟”

آیدای پیاده، از اعماق دل ما

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.