خب الان که چی؟ شروع کنم به یکی یکی از دوستام دوباره قصه تکراری رو بگم و یه کم هم بزنم زیر گریه و همه بگن که وای من چقدر مظلومم و طرف چقدر بی‌شعوره و من باید یه کاری بکنم که این آزار تمام بشه و …..تمام تهوع همه این سال‌ها. خودم دیگه از این نمایش خسته شدم. از اینکه بیام اینجا بگم، به دوستام بگم…خسته شدم.

من که اینهمه رو راستم، اینقدر در نه گفتن همیشه خوبم، همیشه تمرین کردم، تونستم…تمام دیشب رو با خودم گفتم نه . نه . نه…ولی باز از دهنم در نیومد….چرا می‌رم تو قالب این نقش؟ چی هست که منو نگه می‌داره و می‌ذاره که اینطور خرد بشم؟ کجای شخصیتم هست که نیاز داره به این همه حقارت؟

 

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.