یک نفر بیاید با چماق بالای سر من بایستد که بنویس! انگاز سی سال منتظر این دسامبر سرد (در همان حد که اینجا می‌تواند سرد شود) بودم که دفتر و دستکم را بردارم و بروم یک جایی بالای تپه بشینم و بنویسم. حالا همان دسامبر است و من هیچ چیز نمی‌نویسم. بخش‌های کتاب همه دور سرم -مثل گنجشگ‌های بالای سر تام- می‌چرخند و زوزه می‌کشند که ما را بزا! و من همچنان فکر می‌کنم که حال زایش ندارم. باید یک تهدیدی بشود که اگر نزایی می‌ترکی. هر چند بعید است که باز هم بزایم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.