۱. یک خانه تازه پیدا کردم. یعنی یک اتاق در یک خانه که چهارنفر دیگر هم در آن زندگی می‌کنند. آدم‌های جالبی‌اند. خانه روی یک تپه است. آن چیزی که من می‌خواستم و می‌خواهم نیست. اما از در به دری بهتر است.  گران‌تر از توان مالی‌ام هم هست. فعلا برای سه ماه اینجا هستم تا ببینم چه می‌شود. اما در این ببینم چه می‌شود ها رازهای بسیاری برای مومنان نهفته است.

۲. دم صبح خواب می‌دیدم که در مرز آمریکای جنوبی هستم. (بله. در خواب کشوری به اسم آمریکای جنوبی وجود داشت که من سر مرزش بودم) و فکر می‌کردم که باید برنگردم و بروم آن ور مرز. به چمدانک ایمیل زدم که برای آدمی که هیچ اسپانیایی نداند، سفر شدنی است در آن طرفا. گفت البته که شدنی است. سخت‌تر است. بیایید به من یک انگیزه بدهید بروم یکی دو سال آن کشور (همان کشور آمریکای جنوبی ) را بگردم. برایتان جام جهانی و المپیک را هم گزارش می‌دهم لوا استایل!

۳. دچار بحران اوایل دهه سی شده ام. نمی‌دانم چنین چیزی وجود دارد یا نه. اما من در مرز ۳۳ سالگی‌ام و دچار این بحران شده‌ام، بنابراین اسمش را هم همین می‌گذاریم. اصل بحران هم این است که در من هیچ انگیزه‌ای- مطلقا هیچ انگیزه‌ای- برای پیشرفت! در زندگی وجود ندارد. یعنی اینکه کاری بکنم و در آن پیشرفت کنم، به زندگی‌ام سر و سامان بدهم (بدهم؟) یا یک هدف برای خودم داشته باشم. اولا که به نظرم هدف داشتن در زندگی یک ارزش الکلی شده است. همان چیزی که اجنبی‌ها به آن می‌گویند اور ریتد. البته مدتی است در زندگی من همه چیز اور ریتد شده است. مطلقا همه چی: عشق، کار، انسان بودن، خوب بودن، هدف داشتن، سفر کردن، زیبایی و تقریبا هر چیزی را که حساب کنیم برای من اور ریتدد شده است. این است که خب هیچ کاری نمی‌کنم. حتی از آدم بودن هم دست کشیده‌ام. توی مهمانی دو سه شب پیش یک نفر شماره‌ام را خواست. من هم جواب دادم که چشم. فقط می‌خواهم بدانم پشت تلفن چه می‌خواهی بگویی. همین حالا بگو. طلفک خیلی آدم خوبی به نظر می‌رسید. جواب هم نداشت. من هم توی چشمش نگاه می‌کردم و منتظر جواب بودم.

۴. هی به خودم می‌گویم بیا یک هدفی در زندگی‌ات قرار بده. تصمیم بگیر در آینده می‌خواهی چه کاره شوی. بیا همان کار را بکن. بعد می‌بینم این کاره‌هایی را که شدم که نمی‌دانم باهاشان چه کنم. حالا چه کاره بشوم؟ شما چطور برای زندگی‌تان هدف قرار می‌دهید و چطور در یک مسیر در راه رسیدن به آن هدف قرار می‌گیرید.

۵. بسکه لوسم. در کنار فراخی این بزرگترین مشکل زندگی من است.

۶. برای خرج بنزین، از امروز در یک رستوران- بار مشغول کار می‌شوم. سال اولی که آمده بودم آمریکا، نه ماه توی یک ساندویچی کار می‌کردم. اینهمه درس خواندم و بدبختی کشیدم تا از فست فود رسیدم به رستوران. برای ده سال پیش‌رفت خوبی است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.