چند روز گذشته هی به این گذشت که به خودم ناسزا بگم که نکبت، یادته یه دورانی بود که با سرگشتگی چقدر خوشحال بودی. کلی ذوق داشتی که فردا معلوم نیست چه اتفاقی بیافته، که معیارت برای برنامه زندگی‌ات ساعت بود و حالا فوقش دیگه برنامه یک روز آینده ات رو می‌دونستی و خوشحال بودی.

یه دوره‌ای بود تو زندگی که من با تقویم زندگی می‌کردم. اگه نمی‌دونستم فلان روز سه سال دیگه چه اتفاقی قراره بیافته خل می‌شدم. استرس و اضطراب و تشویش به جایی رسیده بود که من دیگه از تخت نمی‌تونستم بیرون بیام. فکر کنم سال ۲۰۰۹ بود که شل کردم. یعنی مجبور شدم شل کنم. داروها کمک کردند. بعد من یک دو سال خیلی راحت و بی‌خیالی داشتم تا رفتم به این شهر خط کشی شده واشنگتن دی سی. همه چی برنامه و من هم مستعد. این دو سه ماه آخر که هی می‌خواستم تصمیم بگیریم برای اقامت در اونجا و کار و زندگی، دوباره همون تشویش لعنتی اومد سراغم. اینکه باید بدونم یک سال دیگه کجا هستم، چقدر پول در میارم، خونه‌ام کجاست و ….که دوباره افتادم. نه به بعدی دفعه قبل. جلوی خودمو خوب گرفتم. اما یادم اومد که شل کن روانی. مرکز دنیا که نیستی. اینهمه سال بی‌پول بودی حالا بازم باش. اتفاقی نمی‌افته. روزی شونزده ساعت دنبال خونه می‌گشتم. نه اینکه بدونم کجا. از السادوار تا نپال تا سن‌فرانسیسکو تا نیویورک تا دهات فلوریدا. بعد خل‌تر میشدم. نه که الان نباشم، اما این چند روزه هی به خودم می‌گم هش هش….واستا. یه دونه یه دونه.

خودم باورم نمیشه که دارم بهتر می‌شم. سه ماه گذشته سخت گذشت خیلی. الان نصف زندگیم که کتابامم، وسط خونه دوستم پخشه،‌نصف دیگه‌اش هم پشت ماشینم. قصدم ندارم فعلا از صندوق چیزی رو در بیارم. هی می‌گم نکبت اتفاقی نمی‌افته. دو سه هفته دیگه رو هم همینطوری ول باش تا ببینی که کجای جهانی.

در هر حال، یه چیزی فعلا معلومه. معلومه چون برگشتم سن فرانسیسکو و زندگی خط کشی شده و سرد دی سی تمام شد. حالا یه ذره ازش بگذره، منصف بشم در موردش، شاید نوشتم که چرا هیچ وقت شهر من نشد. دلم برای دوستام تنگ می‌شه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.