الان حساب کردم در یک سال گذاشته بیشتر از سیزده بار از اینور آمریکا رفتم آنور، از آنور آمدم این‌ور. الان دارم از اینور می‌روم آنور. اینبار این ور غرب است و آن ور شرق! دیشب یک ساعت غر زدم بعد محمد گفت که خب حالا غیر از  «لوا بودن»، مشکلت چیه. راستش بهم برخورد. بعد هم گفت که سه سال است هر وقت می‌پرسم چطوری می‌گی که خوب نیستی. بیشتر بهم برخورد. هیچم اینطور نبود. یک وقتی بود که جانم آرام بود. اصلا همینجا نوشتم که جانم آرام بود. حالم بد شد گفتم خیلی ممنون خوبم. فعلا خدانگهدار. بعد هم بغض کردم که خیلی بد است آدم اینطور بکوبد توی سر دوستش. (در لوسی ابدی من شکلی نیست البته.)

امروز به یکی دیگر گفتم که بیا برای زندگی من تصمیم بگیر. بگو من کجا زندگی کنم، چکار کنم. بهش گفتم قول می‌دهم هرچه بگویی قبول کنم. دنبال خانه‌ام. این که دنبال خانه‌ام یک سرزمین به مساحت دویست مایل مربع را در بر می‌گیرد. هر روز عاشق یک‌جا می‌شوم. می‌روم آنجا خانه می‌بینم. تا قبل از قرارداد بستن می‌روم بعد یادم می‌آید که من که اصلا تا یک ماه دیگر معلوم نیست کجا باشم، یعنی چه که می‌خواهم قرارداد ببندم. دیگر جواب طرف را نمی‌دهم.

دلم خانه خودم را می‌خواهد. نه جایی مثل دی سی که هتل باشد. یک تخت تویش باشد و یک میز. دلم آن‌ خانه جزییات‌دار خودم را می‌خواهد. با فرش‌ها و نقره‌ها و رنگی‌های آویزانم به دیوار. احساس می‌کنم تا جایم جا نشود، که تا ندانم یک جا، جا دارم جانم هم آرام نمی‌شود. از آن طرف به خودم می‌گویم که نکبت. حالا که امکان کار آنلاین داری خری که می‌مانی اینجا. باید بروی دوباره بگردی. برو آمریکای جنوبی چند سال زندگی کن. برگرد برو آسیا. برو لبنان.

آدم عاقل می‌گوید خب اینها تناقضی با هم ندارند. جای خانه‌ات را مشخص کن. خودت را آرام کن،‌چند ماه دیگر برو سفر. یک سال دیگر برو، اما برای من حد وسط ندارد. یا باید بروم توی جنگل دور از همه زندگی کنم یا بروم سفر که فقط آدم ببینم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.