ذوق خواندن به من برگشته.  دیروز حتی فکر کردم بگویم سرم درد می‌کند نروم سر کار یک کتاب نیمه‌کاره را تمام کنم. به لطف و مرحمت اینترنت این حس سال‌ها بود رفته بود. الان سعی می‌کنم همه برنامه‌های عصرها را کنسل کنم یا مثلا بگذارمشان بعد از ده شب که بشود یک عرقی خورد و بعدش خوابید. می‌روم خانه، ولو می‌شوم. بعد ایده‌های اینکه خودم هم باید بنویسم هم می‌آید به سراغم، اما تا کتاب را تمام کنم ایده‌هایش هم رفته است. دروغ چرا، حتی نمی‌خواهم در خانه کامپیوتر را روشن کنم. با دست نوشتن را هم که شکر خدا فقط روی دیوار دستشویی و میز بزرگم (نه به اندازه میز غولم. سلام آیدا) تمرین می‌کنم.

امروز به جیلیان می‌گفتم که دلم می‌خواهد یک عاشق مرموزی پیدا شود همه کتاب‌های «لیست آرزوها»ی مرا در آمازون برایم بخرد. من هم هر شب برایش د

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.