بعد آدم به یک جا می‌رسد که حتی نمی‌تواند برای دوستان نزدیکش هم تعریف کند که حالش چطور است و «اوضاع» در چه حال است. آدم درد را می‌داند، درمانش را هم می‌داند، هزار بار هم این راه را رفته، خودش بهتر از هر کسی می‌داند که خب تکلیف‌اش که معلوم است. باید بکند و برود. برای هر کسی هم که بگوید، همین است. دیگر چه می‌خواهی بدانی که هنوز نمی‌دانی. برای همین است که آدم دیگر تعریف نمی‌کند. آدم اگر بگوید که دارد درد می‌کشد، یعنی درمان می‌خواهد. حتی اگر نخواهد، دوست فکر می‌کند که باید کمک کند. وقتی آنتی بایوتیک اثر نمی‌کند، باید عضو عفونت کرده را کشید و انداخت بیرون. دوست آدم این را نمی‌گوید، ولی آدم خودش این را می‌فهمد که چاره‌ای نیست. و خودش هم نمی‌داند که چرا نمی‌کند و نمی‌رود. فقط این وقت‌ها خناق می‌گیرد. خناق می‌گیرد که من خودم می‌فهمم. خودم می‌دانم چاره چیست. گفتن هم ندارد. اما دوباره این رفت و برگشت هست. این درد هست. فقط گفتنش لوث می‌شود. آدم دردش را می‌کشد و دستمال می‌کند توی گلویش که صدایش در نیاید. «اوضاع» همان است که بود. منتها دردش هی بیشتر می‌شود. همین.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.