فکر کنم خیلی جلوی خودم را گرفتم که این را ننویسم. شاید بیشتر از یک‌سال است. اما خب، هی سندرمش دارد بدتر می‌شود. یک اتفاقی افتاده در گفتار و نوشتار من. نه که فارسی‌نویسی – و فارسی‌نویسی درست- یادم رفته باشد، اما دایره لغاتم روز به روز تنگ‌تر می‌شود. بیشتر از یک‌سال است که کتابخانه‌ام -و همه کتاب‌های فارسی‌ام- در دسترسم نیست. (در ضمن برای این است که اینجا- این شهر- برای من خانه نمی‌شود. اگر کتاب‌هایم پیشم نباشند، خانه همیشه موقت است. نمی‌توانستم هم آنهمه را بار کنم و با خودم بیاورم اینور. آدم حد وسط هم که نیستم. یا همه‌شان یا هیچ).

فقط هم فارسی‌نویسی و لغات و دایره کلمه‌ و ترکیب‌ها هم نیست. اتفاق اصلی این است که زبان نشان دادن احساسات من حالا دیگر فارسی نیست. نه تنها زبان احساسات که زبان حرف جدی و حرفه‌ایم هم دیگر فارسی نیست. یعنی حتی اگر در جمع فارسی‌زبان باشیم، وقتی پای حرفی جدای حال و احوال به میان می‌آید یا غالب کلمات انگلیسی می‌شوند یا کلا بحث به انگلیسی تبدیل می‌شود. درسم را که کلا در اینجا خواندم. نوشتن به فارسی در خصوص رشته‌درسی و کاری‌ام هم سخت است. (خیلی آی ام فرام خارج شده‌ام آی گِس.)

راستش اصلا فکر می‌کنم به انگلیسی آدم جالب‌تری هستم و فارسی‌ام کلا به درد معاشرت درست و حسابی نمی‌خورد. شاید به خاطر این است که با این زبان با جریانات روزانه دور و برم در ارتباطم. با این زبان اخبار و جوک‌های سیاسی را دنبال می‌کنم. با این زبان سریال می‌بینم و کتاب می‌خوانم و با اطرافیانم در سرکار و تفریح معاشرت می‌کنم و وقتی دایره کلمات فارسی تنگ‌تر می‌شود، آدم از همان زبان برای صحبت در خصوصشان استفاده می‌‌کند.

حالا اینطور هم نیست که انگلیسی‌ام سلیس و بدون غلط و بدون لهجه باشد. از همان اولین کلاس زبان در سن نه سالگی به این نتیجه رسیدم که دیکته کلمات خیلی مهم نیست! بعد در اینجا هم به این نتیجه رسیدم که اصلا لهجه داشتن قشنگ است. گرامر را هم که از اول نمی‌فهمیدم خیلی. بنابراین سر کار ویراستار دارم و بقیه جاها هم که منظور انتقال مفهوم است که آن اندازه را بلدم. سعی می‌کنم مخاطبین باهوشی را انتخاب کنم که وقتی من زمان‌ فعل‌ها را قاطی می‌کنم و معلوم و مجهول را،‌ خودشان منظور مرا بفهمند. تا حالا که جواب داده. اما اگر بخواهم این وبلاگ را انگلیسی کنم، آنوقت بسیار ناجور می‌شود چون خوانندگان اینجا انسان‌های فرهیخته‌ای هستند که همه ایرادات دیکته و گرامر مرا می‌فهمند و گفتگوی رو در رو نیست که آدم از زیرش در برود یا بزند زیرش. (هر کدام می‌شود.)

بعد این وبلاگ‌ها را می‌خوانم و فکر می‌کنم که مردم هنوز خیلی خوب می‌نویسند. البته اگر بنویسند. کلماتشان سلیس و نو است. یعنی یک کلماتی را استفاده می‌کنند که من می‌فهممشان اما موقع نوشتن به یادم نمی‌آید. این مشکل را مثلا در سال‌های اول درس خواندنم اینجا داشتم که می‌فهمیدم اما در نوشتار نمی‌توانستم ازشان استفاده کنم. این شده بود که نوشتار علمی‌ من بسیار ساده بود و اصلا در حد دانشجوی فلان و بیسار نبود. (عین حرف یک استاد گرامی)  حالا این اتفاق در زبان فارسی هم دارد می‌افتد. اگر یک نقشه‌ای از تعداد کلمات مورد استفاده من در این وبلاگ در این سه چهار سال اخیر بگیرند پر است از تکرار یک سری کلمات. بدون استفاده از هیچ کلمه تازه‌ای.

کلمه برای من همه است. یعنی نوشتار برایم مهم است. آدم‌های زندگی‌ام- هنوز- باید بتوانند برایم بنویسند. حتی اگر شده دو خط نامه باشد. من وسط نوشتن نامه می‌خواهم بزنم خارجی بنویسم، چون فکر می‌کنم کلمات اجنبی را بهتر می‌توانم جای احساساتم بگنجانم.

بهانه الکی هم خوب میاورم. این همه کتاب فارسی است که می‌شود ریخت روی کیندل و خواند. نمی‌دانم. انگار یک حرف‌هایی توی دلم مانده که نمی‌توانم بگویمشان و می‌اندازمش تقصیر خود زبان. کاش می‌شد اصلا حرف نزد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.