اصلا مکالمه خسته کننده‌ای نبود. به دقت سوال می‌پرسید. کجا به دنیا آمدی؟ کی از ایران آمدی بیرون؟ آنجا چه می‌کردی؟ اینجا چه می‌کنی؟ سرگرمی‌هایت چیست؟ تا جایی که می‌دانستم جواب می‌دادم. با روی باز، با دقت. خوشحال هم بودم که سوال می‌پرسد. خوش‌حال هم جواب سوال‌ها را می‌دادم. بعد که سوال‌هایش تمام شد گفت پس که اینطور. من هم گفتم آره دیگه. اینطوریاس. بعد او لبخند زد. من هم لبخند زدم. او هم لبخند زد. باز من لبخند زدم، باز او لبخند زد. دفعه سوم پرسید، تو سوالی نداری. گفتم نه.

 

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.