بهش گفتم این چیزی را که چیزی نیست و بین ماست و خودمان فقط می‌دانیم چی است را دوست دارم. نمی خواهم تغییر کند. بیشتر از این نمی‌خواهم. نمی‌توانم در و پیکرش را جمع کنم. اما از آن طرف هم نمی‌خواهم آدم تازه ببینم. نمی‌خواهم فکر کنم که تو شاید بخواهی آدم تازه ببینی.
گفتم دلم می‌داند که عشق می‌خواهد، توجه می‌خواهد، حمایت می‌خواهد. گفتم دلم این را هم می‌داند که از تو اینها را قرار نیست بگیرد. همه اینها را می‌داند،‌ اما باز هم هست.
گفتم تو هم خوب می‌دانی لحظه ای که این یک چیزی که چیزی نیست اگر تغییر کند دیگر تمام است و من می‌گذارم می‌روم و خودت خوب بازی خودت را بلدی که می‌دانی چه کنی.
بعد گفتم که مضطرب می‌شوم که همه اینها را می‌گویم بلند بلند به خودت، اما می‌دانم که خودت بلدی که آدم وقتی توی حمله حرف می‌زند و گریه می‌کند قبول نیست و هیچ کس یادش نمی‌ماند.
آخرش هم با خنده گفتم که خاک توی سر خودم که قرار نیست آخرش مثل آدمیزاد زندگی کنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.