به محض اینکه حس می‌کنم باید خودم را برای یکی توضیح بدهم،‌ اضطراب می‌آید سراغم.
اینکه با درسم، کارم، جای زندگی‌ام، مریضی‌ام، ابروهایم، وقتم، روزم….چه می‌کنم- که آخرش این می‌شود که هیچ کدامش روال منطقی و «معقول» ندارد و خب اگر شاکی باشم یا ناراحت، تقصیر خودم هست- را اگر قرار باشد برای کسی تعریف کنم دست و دلم می‌لرزد.
بعد هم لعنت کند زمانی را که این حمله‌ها می‌آید سراغ آدم. شاید برای همین است که در دو ماه گذشته -غیر از خانواده- فقط با سه نفر دیگر معاشرت کردم. آن هم کسایی که خودشان توی این گم و گوری من بودند. خیلی هم نگران من نیستند.
یک خانم مهربانی ایمیل زد و گفت ( اینجا را می‌خواند) که از رنجی که می‌برم ناراحت است. اسمش یک جور بی وزنی غریب است. رنج نیست. تمرین تازه ای است که شاید باید بیشتر خود دار باشم در بازگو کردنش. اینجا را جدی نگیرید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.