بایگانی سالانه: 2009

مخاطب شعر‌های تو انسان خوشبختی باید باشد که در پشت چشم‌های تو نه یک بیابان مدام که یک برکه می‌بیند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دختری گلوله خورد. چشم‌هایش باز ماند و ما شکستیم. قلبمان به درد آمد و قسم خوردیم که نگذریم. حالا اما آن صورت، آن خون، آن چشم‌ها شده عکس‌های پس زمینه صحنه بازی. جلوی آن می‌ایستند، گریه می‌کنند، تهدید می‌‌کنند، حتی … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دلم می‌‌خواد از آقای رضا پهلوی بپرسم وقتی می‌گن « ما نمی‌گذاریم این – خاطره کشته‌شدگان اخیر- بمیرد» دقیقا منظورشان از «ما» چه کسانی است. پی‌نوشت: شاید الان دل و دماغ این‌کار نباشه، اما من یه ایمیل یک خطی به … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می​رود وان دل که با خود داشتم با دلستانم می​رود من مانده​ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می​رود گفتم به نیرنگ و فسون … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود بسته هستند

گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهایتان زخم دار است با ریشه چه می کنید؟ گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده اید پرواز را علامت ممنوع میزنید … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای … بسته هستند

از نگاه یاران به یاران ندا می‌رسد دوره رهایی رهایی فرا می‌رسد این شب پریشان پریشان سحر می‌شود روز نو‌گل‌افشان ‌گل‌افشان به ما می‌رسد بخت آن ندارم‌که یارم کند یاد من حال من‌که‌گوید که‌گوید به صیاد من گرچه شد دل … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تبعیدی خود‌خواسته

همه این سال‌ها اولیت بندی کردیم که کدام مشکل مهم‌تر است و حرف کدام را باید الان زد و کدام را به آینده (‌کدام آینده؟ کسی آز آینده چه می‌داند؟) موکول کرد. الان و این روزها شاید جای این بحث … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تبعیدی خود‌خواسته بسته هستند

یادت است به من گفتی هرچه از تو بخواهم نه نمی‌گویی؟ یادت است سرت روی پای من بود و گفتی به تو بگویم که چه شوی که شوی که دوست‌ترت بدارم؟ با آنکه همه وجودم فریاد می‌زند که فقط یک … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من اعتراف می‌کنم که کم آورده‌ام. مدت‌هاست اینطور مستاصل نشده بودم. دورم. بی‌‌خبرم. فهمیدم چقدر بی‌جربزه‌ام. دیدم وقتی باید بلیط می‌خریدم و می‌رفتم عقل نداشته‌ام چطور به کار افتاد که این ماه را که اصلا فکرش را هم نکن. نه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سخت است دیگر. یک دفعه می‌فهمی همه هویتت،‌ همه هویتی که این چند وقته ساخته بودی،‌ بخشی از جریان فراموشی یک خاطره دیگر است. تلخ است،‌ اما تو به روی خودت نیاور و لبخند بزن مثل همیشه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند