اینها را بعد از ظهر نوشتم. الان ساعت نه و نیم شب است.
کلاس بچه‌ها بد نبود. اما من راضی نبودم. من بلد نیستم بچه‌ها را درگیر کلاس کنم. بعد هم شوخی‌هایم با آنها هم مثل بزرگترهاست. یک بار هم گفتم شت! بعد مجبور شدم ۲۵ سنت به «صندوق فحش» پول بدهم. از بی‌تجربه‌گی من در امور مربوط به بچه‌ها همین بس که من اصلا از وجود همچین مفهومی هم با خبر نبودم.
بعد از کلاس رفتم با پالا و جولیت یک جلسه گذاشتیم. در کافه ۱۹۵۱. این کافه در خیابان چنینگ نرسیده به تلگرام است. یک سازمان غیر انتفاعی است که کارش کار دادن به پناهنده‌ها و تربیت آنها برای «باریستا» تخصصی شدن هست. تقریبا همه کارکنانش هم مهاجر و پناهنده‌ اند. اگر در مرکز برکلی بودید، بروید قهوه و چایی‌تان را آنجا بخورید.
این دوتا پالا و جولیت خیلی اینترن‌های خوبی هستند. دوتا دختر ۲۱ ساله. هر دوتا سفید هستند. یکی مال همین طرف‌های خودمان در شمال بی‌اریا و یکی دیگه هم از فلوریدا. هر کدام هفته‌ای پنج ساعت برای ARTogether کار می‌کنند. اگر به بخش Workshop وبسایتمان بروید، گزارش‌های اینها را از ورک‌شاپ‌هایمان می‌توانید بخوانید.
خوشبختانه با اینها صندوق فحش نداریم.
توی راه دوباره یک ذره گریه کردم ولی آمدم خانه. لورکا و زویی کمی مرا لیسدند و حالم بهتر شد. لورکا تقریبا همه روز بیهوش بود. احتمالا هنوز هم منگ است. نوبت تمیز‌کردن دندان‌هایش بود. صبح من بردمش بیمارستان و عصر پدرش رفت آوردش. این پدرسگ‌ها خیلی وضع سلامت و بیمه درمانی‌شان از من بهتر است.
****

یک بغض بدی گیر کرده توی گلویم. ساعت سه است. ساعت چهار و نیم یک ورک شاپ داریم با بچه‌ها. بچه‌های ۸ تا ۱۳ ساله.
می‌خواهیم با هم یک کلاژ گروهی درست کنیم. یعنی قرار نبود برنامه این باشد.
برنامه این کلاس رقص و تاتر بود. منتها معلم گرامی ماه قبل چهار ساعت مانده به کلاس کنسل کرد. داستانش را نوشتم که یک روز منتشر کنم. حالا نه.
من معلم بچه‌ها نیستم. من اصلا کار کردن با بچه‌ها را بلد نیستم. نوجوان‌ها را کاملا می‌فهمم. اما به بچه‌ها بکن نکن می‌گویم. از دستشان می‌گیرم که کار را درست انجام دهند. یک کلمه، من آدم کار کردن با بچه نیستم.
از اول کار می‌خواستم کلاس‌هایمان، کارهایمان حرفه‌ای باشد. گفتم کار نمی‌کنم مگر اینکه آدم حرفه‌ای کار را پیدا کنم. اما حالا چاره‌ای ندارم. قول داده ام و کلاس‌ها برنامه ریزی شده‌اند و بچه‌ها را از مدرسه میاورند اینجا. باید یک ساعت سر همدیگر را گرم کنیم.
بغضم مال این است که سر ظهر دچار یک «خب که چه» عمیق شدم.
صبح کلاس کاردستی داشتیم. با خانم های بزرگسال. اینها خانم‌های کامبوجی هستند. هفته‌ای یکبار در CERI جمع می‌شوند. دوازده سال است که این برنامه را دارند. حالا ما ماهی یکبار باهم کلاس کاردستی داریم. یک بار گلدوزی کردیم، یک بار دکوری پرده درست کردیم. امروز هم نگار دکوپاژ یادشان داد.
سر کلاس از همه پرسیدم که چندتا بچه‌ دارند. پاسخ‌ها از یک تا ده متغیر بود. بچه‌هایشان ۱۹ تا ۴۸ ساله بودند. تقریبا همه نوه دارند. تنها بی‌بچه‌هایشان من و نگار بودیم.
کلاس که تمام شد برگشتم خانه تا وسایل کلاس بعد از ظهر را آماده کنم و بیاورم.
اما در راه برگشت بغض گیر کرد توی گلویم. هم اینکه این کلاس هنوز بی معلم است و من در یک ماه گذشته نگشتم دنبال معلم. نه. گشتم. با سه نفر هم مصاحبه کردم. اما یا ساعتشان نمی خورد یا حقوق پرداختی من کم بود. اما وظیفه من بود که برای این کلاس معلم پیدا کنم و یک ماه شد و نکردم. هم اینکه به خاطر این بود که فکر می‌کنم واقعا نمی‌دانم چه می‌شود. واقعا یک روزهایی می‌مانم که اصلا چه فکر کردم که این کار را شروع کردم. یک روزهایی هیچ چیزی جلو نمی‌رود. کلاس‌ها برگزار می‌شود اما یک خب که چه می‌ماند.
من فکر می‌کنم مشکل تعهد گرفتن از آدم‌ها را دارم. میثم می‌گوید در جایی زندگی می‌کنیم که مردم به حقوق‌های خیلی بالا عادت دارند و هیچ کس کار داوطلبانه نمی‌کند مگر اینکه چیزی برای خودش بدست آورد….
***
وسط نوشتن بودم مونا آمد توی اتاق. یک ربعی گریه کردم بهتر شدم. این زن فرشته است.

یادم رفت چی می‌خواستم بگویم. کلاس بچه‌ها الان شروع می‌شود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.