ترسو شدم و بی‌اعتماد به نفس.
فکر کنم یادم نمیاید هیچ جای زندگی اینقدر محافظه کار بوده باشم. مال سن و سال است؟ احساس می‌کنم که الان اتفاقا دلایلم برای شجاع‌تر بودن و اعتماد به نفس داشتن باید بیشتر از همیشه باشد. اما آنقدر برای یک قدم کوچک حساب و کتاب می‌کنم که آخرش قدم مورچه‌ای می‌شود اگر حتی تکان بخورد.
انگار که نه، واقعا رفتم در یک فضای امن بسیار بسیار دوست‌داشتنی و حالا ته دلم اصلا دلم نمی‌خواهد آن را به چالش بکشم چرا که واقعا مگر زندگی چیست؟ که ارزش تکان خوردن از این را داشته باشد و شاید این میل به بودن و ماندن در این فضای امن است که باعث شده من ترس و عدم اعتماد به نفس را راه دهم توی زندگی‌ام. یک کله خری خوبی در سرم بود که احساس می‌کنم از شدت نجیبی الان اسب شده است.
همانطور که مشاهده می‌کنید، سیر تحلیل‌های سلول به سلولم را هم مدتی ‌است که شروع کردم. دیوانه وار و مریض.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.