برای تولد ۳۶ سالگی- هفته قبل بود- از دوستانم خواستم که یک آخر هفته من مسئول هیچی نباشم. نه برنامه ریزی،‌ نه مهمانی، نه غذا و نه حتی سگ‌ها. خودشان آمدند، پختند خوردند، تمییز کردند. برداشتند مرا بردند به یک ویلای خارج شهر. به دستم نوشیدنی و کشیدنی دادند و گفتند تو بروی تو جکوزی. برایم لوبیا پلو پختند و گیتار زدند و من دست به هیچ چیز نزدم.
آنقدر چسبید که حالا آرزوی زندگی‌ام شده وقتی بزرگ شدم پولدار شوم که تعداد مستخدم تمام وقت داشته باشم همه کارهایم را بکنند. به همین بی‌جنبه‌ای که گفتم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.