یک اتقافی افتاده چند هفته پیش که من به هرکسی می‌گویم از دوستانم، مرا به شدت مسخره می‌کنند. اما به نظر من خیلی اتفاق عجیبی است و انها اصلا نمی‌فهمند که من دست و پایم چقدر گم است و چقدر احساسم تازه/ عجیب/ گاهی وقت‌ها سنگین است نسبت به ماجرا.
ببینید این اتفاقی شاید خنده دار باشد اگر از بیرون بهش نگاه کنید. (که خب طبعا می‌کنید.) اما به نظر من اصلا خنده‌دار نبود. اصلا جدی‌ترین صحبت همه رابطه ما بود. در مثلا یک دقیقه! اینطور بود که …نه. اول بگویم که خب چرا مردم مرا مسخره می‌کنند. خب ما یک سال است که با هم یک خانه اجاره کردیم و کلا یک یک سال و نیم است داریم با هم زندگی می‌کنیم. یک چهار پنج سالی هم با کش و قوس خوبی درگیر هم بودیم بودیم. من که خیر سرم دو سال است حتی فکر کردن به یک تن دیگر برایم محال شده. دوستانم شاکی‌اند که من خیر سرم جنده خوبی بودم. از دست رفته ام. یک چند سالی هم هست که تقریبا همه جا هم با هم می‌رویم. مردم ما را با هم دعوت می‌کنند و از این بقیه چیزهای کاپلی خیرسرمان. بله. همه اینها را من هم می‌فهمم. اما با این حال این مکالمه خیلی چیز غریبی بود این وسط. یعنی چیزی بود که هنوز نمی‌دانم از اتفاقش صد در صد خوشحال/ راضی هستم یا اینکه بلد نیستم چه کنم. تکلیفم معلوم نیست.اما حالم بد نیست. این را قطعا می‌دانم. خیلی هم شور خوبی دارم. به طرز ضایعی گاهی. ببینید. حتی اینجا هم نمی‌دانم بگویم خوشحالم یا گم. هر دو فکر کنم.
آن مکالمه اینطور اتفاق افتاد که یک عروسی دعوت بود و هیچ دعوتی از من نکرد که به عنوان همراهش بروم. من هم

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.