یک از چیزهایی که برنینگ‌من به زندگی من آورد، رقص بود. رقص که البته نه. همان تکان تکان خوردن . اولا که من تا سن سی و یکی دو سالگی پایم را در کلاب (همان چیزی که بهش می‌گویم کلوپ شبانه) نگذاشته بودم. بعد هم گاهی می‌رفتم با دوستانم،‌ اما همیشه یکی دو ساعت رقصیدن یا تماشا یا اصلا موسیقی‌ بود. اما در برنینگ‌من یاد گرفتم که چطور همه شب را برقصم. اول اینکه چه حبی باید استفاده کرد برای چه موسیقی. چه کفشی پوشید که تا صبح آدم دوام بیاورد. اینکه بدانم کجا بروم هوا تازه کنم، آب بخورم، کجا استراحت کنم و کجا دیگر بفهمم که توانم تمام شده. یا اینکه رفتار محیط رقص را یاد گرفتم. اولا بفهمم که در کجاها، کدام کلاب‌ها، چه گروه جمیتی احساس امنیت می‌کنم و کجاها نه. با کی برقصم. عوضی‌ها کدام‌ها هستند. به کی رو بدهم به کی ندهم. مزاحم کی‌ها نشوم. چطور حواسم باشد به آدم‌های تنها که ایستاده‌اند و منتظرند یکی با آنها برقصد و هزار ریزه‌کاری دیگر. مثل هم مراسم دیگری، آدابی دارد و مردمی که باید شناخت. حالا سعی می‌کنم ماهی یکی دوبار بروم تا طلوع آفتاب برقصم. اینکه می‌گویم رقص واقعا فقط تکان خوردن و خوشحال بودن است بیشتر تا آن چیزی که واقعا اسمش رقص است. من همچنان رقص بلد نیستم. خوبی رقصیدن اینطوری این است که اولا اینقدر جا اینقدر تنگ است که آدم فقط می‌تواند کمی تکانش دهد بعد کسی دور تا دور ننشسته نگاه کند آدم چطور می‌رقصد. آماده شدن برای رفتن را هم دوست دارم. از اینکه چه بپوشم تا چطور آرایش کنم یا کجا را با چه کسی بروم. کل مراسم خوب است.
از معدود جاهایی است که دوست دارم با آدمها حرف بزنم. اسمشان را بپرسم. بگویم که زیبا هستند یا زیبا می‌رقصند. دوست دارم اینها را بشنوم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.