یک رابطه عاشقانه با دیوار- قسمت اول

من همه زندگی‌ام عاشق والیبال بودم. یعنی نه حالا از بدو تولد، اما از یک جایی دلم می‌خواست والیبال بازی کنم. همیشه خودم را تجسم می‌کردم که یک روز بلند می‌شوم و می‌پرم و از پشت تور توپ را می‌کوبم به زمین. من نمی‌دانم دختر بچه‌های کوچک چه آرزوهایی داشتند، اما من غیر از اینکه می‌خواستم اوریانا فلاچی بشوم (مثلا در هشت سالگی) دلم می‌خواست یک بازیکن تیم ملی والیبال هم بشوم. یعنی فکر می‌کردم یک روز بازی‌ام آنقدر خوب می‌شود که یک تیم ملی مرا کشف می‌کند و من پله‌های ترقی را در والیبال به سرعت می‌پیمایم و خیلی آدم معروفی می‌شوم.

این‌طور هم نبود که این آرزو را همینطوری داشتم. از یک جایی تصمیم گرفتم برای رسیدن به این آرزو- و البته تکرار کنم آرزویم بیشتر از عضو تیم ملی شدن همان پریدن و یک دفعه توپ را به زمین حریف کوبیدن بود. حالا حریف هم نه. یعنی آن سبکی که وقتی یکی آنطور می‌پرد و توپ را می‌کوبد زمین. اصلا دلم می‌خواست همچین چیزی شوم-. زمان ما هم که ماهواره نبود با هزاران شبکه. ما بودیم و سه شبکه وطنی که چیزی که زیاد تویش می‌شد نشان داد و حرام هم نبود ورزش بود. این بود که اصلا من ای والیبالیست‌ها را می‌دیدم و هی به آرزوی خودم فکر می‌کردم و یک جایی در دوران دبیرستان، تصمیم گرفتم بروم باشگاه ورزشی والیبال ثبت‌نام کنم که بالاخره این روند رفتن به تیم ملی شروع شود.

فکر کنم خیلی اصرار کردم که مامان اینها راضی شدند. باشگاه از خانه ما خیلی دور بود و با اینکه پول خود باشگاه چیز زیادی نبود، کرایه رفت و آمدش زیاد بود. ما خیلی فقیر بودیم و پدر و مادرم در این فقر مطلق سعی داشتند ما را به کلاس‌های زبان و موسیقی و از یک جایی هم ریاضی و فیزیک بفرستند (از آن جایی که دیگر معلم ها تصمیم گرفتند سر کلاس درس ندهند تا همه شاگردها بیایند پیششان کلاس خصوصی./ شما یادتان نیست. قبل از آن معلم‌ها سر کلاس واقعا درس می‌دادند و آدم‌ها بدون کلاس کنکور دانشگاه قبول می‌شدند). بله. می‌گفتم. این شد که خیلی اصرار کردم تا بالاخره راضی شدند مرا بفرستند کلاس والیبال. هفته‌ای سه روز. کلاس ها سر ظهر هم بود.

من هیکلم گنده بود. اما در آنجا زن‌هایی گنده تر از من هم بودند که یک طوری می‌پریدند به هوا و سرویس می‌زدند که من فکر کردم هیکل گنده اصلا مانع ورود من به تیم ملی نخواهد بود. اما یک فاکتور مهم را فراموش کرده بودم. من آن زمان‌ها عینکی بودم. شماره چشمم هم زیاد بود. بدون عینک هم نمی‌دیدم. آن زمان‌ها هنوز لنز هم مد نشده بود چه برسد به عمل لیزر. این شد که عینک شد سد من برای رسیدن به آرزوهای بلند پروازانه‌ام . به قول فرنگی‌ها لیترالی!
من عرق می‌کردم و دماغم کوچک بود و عینک هی از روی دماغم سر می‌خورد و من وسط سرویس باید سه بار عینکم را درست می‌کردم. این شد که مربی به من گفت که خب این کار تیم را ضعیف می‌کند . تو برو با دیوار تمرین کن. به نظرم بازی ام خیلی خوب بود و چون ممکن بود خطرناک باشد، مرا می‌فرستاد که با دیوارها تمرین کنم. من با این حقیقت کنار آمدم و فکر کردم روزی که چشمم درست شود حتما می‌توانم عضو تیم ملی شوم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.