که شهر عشق من

در این سال‌ها پخش شده‌ام بین شهر‌ها و ایالت‌ها. هر جا رفتم و خانه زندگی ساختم (چون دوست دارم هر جا که می‌روم زندگی کنم و خانه داشته باشم) موقع رفتن، وسایلش پخش شد بین دوستانی که آنجا می‌ساختم.

آمدم سنتاباربارا. خانه دوستی‌ هستم که خودش نیست. توی لیوان خودم چایی می‌خورم و روی بالش خودم می‌خوابم. قفسه توالت هم آشناست. آینه‌های دیوارها هم. سه هفته پیش هم در خانه‌ای بودم که تکه‌های من تویش بود. یک حس خوبی دارد. راستش یک حس خیلی خوبی دارد. من اسباب خانه را دوست دارم. اسباب خانه را نو نمی‌خرم. برای هر تکه‌اش ساعت‌ها توی این دسته دوم فروشی‌ها می‌گردم. فکر نمی‌کنم بشقاب‌ها و کاسه‌ها و لیوان‌ها باید شکل هم باشند. هر کدامشان یک رنگ‌اند. رنگ آن روزی که پیدایشان کردم. من اسباب را دوست‌دارم اما بهشان دل نمی‌بندم. هیچ وقت نبستم. فکر می‌کنم که من صاحب آن‌ها هستم‌ (آنهم موقتی) نه آن‌ها صاحب من. بعد خوبی‌اش این می‌شود که تکه‌تکه می‌شوم و هر جایی یک لیوان دارم که برایم یادآور رنگ آن روز است.

سنتاباربارا- دهکده کوچک دوست‌داشتنی من- مثل همیشه آرام و خنک است. مرا هم آرام می‌کند. از ترافیک و صدای مدام آتش‌نشانی و پلیس هم خبری نیست. صدای مرغ‌های دریایی است و گاهی هم بوق قایق‌ها.

سفرم کاری است. زود باید برگردم.

 

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.