مثلا این از اون نوشته‌هاست که ترجمه خرابش می‌کنه!

از دفتر رفتم بیرون که ناهار بخورم. کتم رو در آوردم که زیرش یک پیراهن تابستانه‌ای تنم بود. یک آقای خیلی متشخص کت و شلواری (دقیقا همون شکلی که آدم‌ها در واشنگتن دی‌سی باید به نظر برسند) از کنارم رد شد. یعنی رد نشد. هی تند می‌رفت، هی آهسته می‌کرد که من بهش برسم. می‌خواستم ببینم آدم به این متشخصی چی می‌خواد بگه. آخرش برگشت گفت که من هم گرممه اما مطمئن نیستم رئیسم بذاره اینطوری مثل تو لباس بپوشم. یک جوری هم گفت که من نفهمید داره وظیفه نهی از منکرش رو اجرا می‌کنه،‌ نخ می‌ده، متلک می‌گه، احساس پدری بهش دست‌داده. مونده بودم بگم به تو چه یا لبخند دلبرانه‌ای بزنم. لبخند گشاد زدم آخرش. گفتم بله. واسه همینه که بهتره سعی کنی خودت رئیس خودت باشی و مجبور نباشی به کسی جواب پس بدی. (حالا نه اینکه خودم اصلا رئیس ندارم و تو دفتر هم با این لباس می‌رم!) طفلک لبخندش یخ زد. منم گفتم هو ا گود دی!

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.