بلوط من

به سرم زده بود که اینجا را ببندم. احتیاج به درد داشتم و خودکشی در اینجا برایم نهایت دردی بود که می‌توانستم تصور کنم. به طور جدی زده بود به سرم که اینجا را ببندم. اما آنقدر به جانم بسته شده که انگار بخواهم دستم را ببرم. با اینکه نمی‌نویسم با اینکه اصلا دیگر آنقدر ازش خجالت می‌کشم که حتی به سراغش نمی‌روم اما نتوانستم. می‌دانم یک روز اتفاق می‌افتد. اما الان وقتش نیست. روز ۲۶ مارچ شد ده سال. توی ده سال هر شاخه‌ای دیگر همان دیواری می‌شود که دارد به اش می‌پیچد. آنقدر توی هم رفتن اند که دیگر نمی‌شود جدایش کرد. اگر جدایش کنند حتی اگر شاخه زنده بماند دیگر هیچ وقت آن شاخه نخواهدشد. من از اینجا همین تصویر را دارم. این جا ده سال است دیوار من است. جان من است. نمی‌دانم الان اصلا اگر اینجا نبود این آدم کجا بود یا چه می‌کرد. حتی تصوری از لوا بدون بلوط ندارم. هیچ.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.