از این قراردادهای انسانی

مدت‌ها قبل آدم جالبی توی زندگی‌ام حضور کم‌رنگی داشت. سر و کله‌اش گاهی پیدا می‌شد. یک جایی بالای کوه‌ها یک کارهایی می‌کرد که دلش را خوش کند. شعر هم می‌گفت. نمایشنامه‌هم می‌نوشت. شعور معاشقه‌ هم خوب داشت. اصلا بهش نمی‌آمد، اما مرا یک‌دستی بلند می‌کرد و از شانزده پله بالا می‌برد که بیاندازم توی تخت. طولانی با هم می‌خوابیدیم. گاهی هم گیتارش را می‌آورد و گیتار می‌زد. صبح‌ها هم بیدار می‌شد، برایم تخم مرغ می‌پخت و خل و چل خوبی هم بود. یک بار کنار دریا بودیم رفت با دلفین‌ها شنا کرد. یک آرامش خوبی داشت. یعنی برای من آرامش خوبی می‌آورد. دغدغه‌های رابطه‌های قبلی‌ام را باهاش نداشتم که حالا نکند دهانش را یک جا باز کند و حرفی بزند که نباید، که سر از یک سری خل وضعی‌های من درنیاورد، شعر را نشناسد و برایش عشق‌بازی، فقط آن آمدن آخرش باشد. یک جور ملایمی بالغ بود.

من دوست دارم بعد از معاشقه طولانی، در تخت بشینیم و سیگار بکشیم و شعر بخوانیم. یا شراب بخوریم و بی صدا آهنگ گوش کنیم. یک وقت‌هایی که خیلی پریشانم باید بلند بلند شعر بخوانم. انگار آن آمدن، تمام نمی‌شود تا من از شعر هم ارضا شوم. آن روزها که این پسرک در زندگی‌ام بود، دوران پریشانی خوبی داشتم. اما کنارش می‌شد آرام شد.  گاهی تا دمدمه‌های حرف می‌زدیم و شراب می‌خوردیم و به تخت که می‌رسیدیم دیگر هوا روشن شده بود. من دلم می‌خواست آن موقع فروغ بخوانم. حال خوش علف بود و عشق بازی. دلم می خواست همانطور که برهنه‌ایم من شعر بخوانم. گریه کنم و شعر بخوانم.

بعد التماس می‌کرد که برایم ترجمه کن که چه می‌خوانی. می‌گفتم مرا قطع نکن که بخوانم. می‌گفتم بعدا «لینک» ترجمه‌اش را برایت می‌فرستم. می‌گفتم اسمش را بنویس بعدا بگرد دنبال شعر هایش. اما یک جور التماسی داشت که می‌خواهم بدانم این چیست که تو را اینقدر پریشان و هم آرام می‌کند.

حالا تو بیا ترجمه کن که «چراغ‌های رابطه تاریکند.» من آخر چطور به انگلیسی بگویم که چراغ‌های رابطه تاریک‌اند. اصلا آدم چطور می‌تواند شعر را ترجمه کند؟ دلم می‌خواست بگویم همین است. همین که تو می‌گویی ترجمه کن است. اینجاست که من می‌گویم چراغ‌های رابطه تاریک‌اند. آرامشی کنار چراغ‌های خاموش.

 

 

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.