بایگانی ماهیانه: آگوست 2011

عصر که از کافه اومدیم بیرون سوار وانت شدیم برای پوخارا. یه راست اومدم یه هتلی که یکی از دوستان پیشنهاد کرده بود. یه خانواده‌اند که یه هتل رو اداره می‌کنند. همه با هم. یعنی در واقع دو برادر، پسرهاشون، … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در سفر, عکس | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بندی‌پور- داستان دوم صبح یه ذره خوابیدم و بعد با کریش اومدیم همون کافه دیروزی بلکه بتونه یه کاری بکنه. بهش گفتم اگه به یه جایی برسی هزینه رجیستر سایتت رو خودم می‌دم . خواستم به بچه‌ام انگیزه بدم. نشسته … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکم آگوست دوهزار و یازده

بندی‌پور- داستان اول باید هفت صبح باشه دیگه. تمام شب بیدار بودم بی‌خوابی بد. گرسنه هم بودم. رسیدیم اینجا و رفتیم یه کافه‌ای با کریشنا و هی من تلاش کردم به کریشنا یاد بدم چطور با این دختر صاحب کافه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یکم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

‫وانت بالا و پایین میره و موج احساسات من هم. داشتم داستان زندگیمو واسه این دوستم تعریف میکردم که رسیدم به این سال اخر. بعد دیدم چقدر این سال آخر تنها نبودم. اولین سالی بود که دیگه تو لیست تلفن‌ها … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

‫پشت‌وانت دو ردیف صندلی گذاشته بودند که مسافرهای بیشتری بتونن بشینن. برای رفتن به بنداپور باید در شهر دومره از مینی‌بوس پیاده شد و بقیه راه رو با وانت رفت. این وانتهای مسیر بانداپور رو اگه بهشون آویزون بشی نباید … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تصمیم گرفتیم شب بمونیم بنداپور

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

توی همین تامل یه سری رستوران بار خوب هست که رو سقف ساختمونان. دوتاشون هم ( تاجایی که من دیدم)‌درخت و سبزه هم دارند. تو اغلب رستورانها هم میز و صندلی هست هم میزکوتاه ژاپنی و متکا و زیرانداز. اغلب … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دنبال یه چیزی تو جی میلم میگشتم رسیدم به یکی از چت‌های دوسال قبل با وحید. وقتی بود که من تو یه سفر طولانی بودم. تو یه چت صد و هفتاد و سه خطه، که من از اولش دلتنگ بودم … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فکر کردید فقط ایرانه آدم عرق و ماست میگیره میره خونه یکی میشینه عرق خوری؟ نه والا. من و چندتا از این بچه های کوچ سرفنیگ رفتیم خونه این دوست نپالی مون و من به اولین قاشق ماستم بعد از … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دارم واسه نوشتن اینجا می‌ترکم. خیلی خیلی نوشتم، باید بذارمشون اینجا. دلم می‌خواد نوه داشتم می‌نشستم داستان‌های این روزا رو واسش تعریف می‌کردم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند