از دست صابخونه دارم فرار می‌کنم. تو این ده ساله تو این ممکلت همچین مشکلی نداشتم. فهمیدم یارو وقتی نبودم اومده تو اتاقم و یادداشتی چیزی هم نداشته. منم در خواست تعمیر چیزی نداده بودم. تازه اینو هم وقتی از دهنش در رفت که داشت سر یه چیز دیگه داد و بی‌داد می‌کرد. هیچی رو مکتوب نمی‌کرد. راه به راه تلفن می‌زد. رو اعصاب بود.

خونه‌ام- یعنی اتاقم- جای خوبی بود. نزدیک محل کار و وسط همه‌چی. اما تجربه بدی بود. راحت نبودم توش. دیگه نمی‌تونم هم‌خونه داشته باشم. از سن و سال ما گذشته. من باید بتونم هرچقدر دلم می‌خواد سر و صدا کنم و باید بتونم تو خونه‌ام لخت راه برم. اینجا احساس خفگی می‌کردم.

بی‌خیال هزار و پونصد دلار وثیقه اولیه شدم. می‌خوام فقط برم. اعصابم مهمتره. حالا می‌دونم که برم هم ول کن ماجرا نیست، اما فکر کنم کار غیرقانونی کرده که خودش خبر داره. واسه همین نکشونه به دادگاه و اینا.

هفته قبل خیلی محترمانه بهش گفتم من می‌خوام بلند شم. گفت حالا شما عجله نکنید. برید با پدر و مادرتون مشورت کنید!

لازمه بگم یارو یه آقای ایرانیه؟

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این شهر، شهر تکراره. شهر نه تا پنج، شهر سه تا هفت مشروب نصف قیمت، شهر باشگاه بعد از کار، شب شب‌های مشخص جمعه، شب بارهای مشخص شنبه. شهر آدم‌های لیوان استارباکس به دست،‌ شهر آدم‌های کیسه‌های کاغذی غذا، شهر ساعت مشخص صبحانه،‌ ناهار، شام. شهر صبحانه مشخص، ناهار مشخص، شام مشخص،‌ تفریح مشخص، سکس مشخص، شهر آدم‌های مشخص. شهر پیش‌بینی شده، شهر تکرار.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این شهر جای کارمند‌هاست. و روسای کارمند‌ها و روسای روسای کارمند‌ها و ریس‌های بزرگ‌تر و دست آخر هم برادر بزرگتر. حتی خود برادر بزرگ‌تر هم زیر سایه بزرگ‌ترهاست.

وقتی آدم کارمنده، حتی وقتیه رئیسه،‌ همیشه حواسش هست که بالاسرش یه رئیس دیگه است. حواسش هست که کنارش یه کارمند دیگه است. حواسش هست که ممکنه این کارمند کناری یه روز بشه رئیسش. ممکنه خودش بشه رئیس کارمند کناری.

وقتی آدم می‌ره تو هرم کار‌های ادرای، هرجاش که باشی باید دو تا کار رو خوب بلد باشی. لبخند بزنی و حرف نزنی. لبخند بزنی چون همه چی رو می‌شه پشتش قایم کرد. حرف هم نباید بزنی تا همه چی رو بتونی قایم کنی. مهم نیست تو ناهار اداریه یا تو مشروب‌خوری عصر یا تو مهمونی نصفه شب. همیشه یک کارمند کنارت هست. کارمندی که به اداره تو هم ربطی نداره، اما تو این شهر همه به هم وصل‌اند. نمی‌دونی کی فردا کجاست. آدم کارمنده پوله نه کارمند اداره.

تو این شهر هویت‌ها وصل آدم‌هایی هست که کارمند می‌شناستشون. هرکی آدم بیشتر بشناسه، بیشتر همه «دوست»ش باشن، آدم مهمتره است. هرچی آدم دون‌پایه- در طبقات کاری اداری-‌تر، لبخند زدنش بیشتره. آدم‌‌ها اونقدر لبخندهای مصنوعی می‌زنن که این میشه بخشی از صورتشون. مثل بوتاکس، لباشون باز می‌شه ناخودآگاه.

کارمندا تو یه اتاق رئیس‌اند تو یه اتاق دیگه مرئوس. تو یه اتاق پا رو پا پشت میز،‌ تو یه اتاق دیگه چارزانو رو به روی میز و هی اتاق پشت اتاق پشت اتاق.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

عشق سیاه و سفیده. خاکستری نداره. تو یا عاشق یکی هستی یا نیستی.

خاکستری نداره

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خسته نباشی رنگی.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

میرم سفر
کاش بارون بباره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

There s a big difference of me being alone in my bed and you not being in my bed.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از اون شبهاست که دلم میخواد یه کتاب شعر بخونم تا صبح با صدای بلند، اما کتابهام در انبارى اون ور دنیا زندونى شده اند.
شعر و موسیقی دوباره از دنیای من کم شده اند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از بیرون که به خودم نگاه می‌کنم، حبابه رو می‌بینم. حبابی که نمی‌دونم کی درستش کردم و کی اینقدر ضخیم شده که قشنگ دارم توش واسه خودم زندگی‌ می‌کنم. امروز دوباره یکی ازم پرسید بالاخره خودت می‌دونی چی می‌خوای؟ راستش جواب داشتم. همیشه می‌گفتم نمی‌دونم. می‌گفتم همینی که هست خوبه. می‌گفتم انتخاب خودم هست و خودم می‌خوام که اینطور باشه. نمی‌گفتم که درد نداره یا به گا رفتن کم داره، اما هیچ وقت هم جرات نمی‌کردم به بیشتر از این فکر کنم. شاید چون ته دلم می‌دونستم که نمی‌شه.

خسته‌ام. عشق یادم نرفته، اما دیگه هیچ یادم نمی‌آد که یعنی چی که یکی آدمو دوست داشته باشه. واقعا یادم نمی‌آد یعنی چطور حالی باید باشه اگه آدم بدونه یکی حواسش بهش هست یا دلش تنگ می‌شه واسه آدم. یکی به آدم بگه می‌خوام ببینمت. نمی‌دونم آیا آدما هنوز به هم می‌گن دوستت دارم.

نمی‌دونم عشق‌بازی که فقط برای سکس نباشه یعنی چی. یادم نمی‌آد که یعنی چی یکی آدم رو بچلونه و موقع بوسیدن‌هاش به آدم بگه که دوسش داره. یکی صبح کنار آدم بیدار شه و آدم رو واچ یواش کنه اینقدر که بیدار بشه که نخواد از کنار آدم تکون بخوره. می‌دونم یه روزایی اینا بودن. چون نوشتمشون. الان اینقدر غیرواقعی به نظر می‌رسن که انگار دارم فیلم می‌بینم. نمی‌دونم حسش چی بود.

دلم اینا رو می‌خواد، اما از کسی که وجود نداره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اشراق

به خودم و همه دروغ مى گم وقتى مى گم نمى دونم چى مى خوام. مى دونم چى مى خوام و مى دونم که نیست و نمى شه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اشراق بسته هستند