پارسال این محال ممکن به نظر میرسید، اما من امروز در طول سوپر بال یک لنگه دستکش بافتم، یه بطری شراب خوردم و یه عالم موسیقی گوش دادم. تازه حال هم کردم کلی با خودم. الان میخوام یه سیلی بزنم در گوشم ببینم بیدارم؟

سیستم در حد جرزی بپوش از پاپ کاتولیک تری بود!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

حالا که نیستی اما دلم میخواد من و تو از اولش شروع میکردیم
از همون اول اول که ادم یه گوشه لبش باز میشه چراغ طرف رو روشن میبینه
از اون اول که هیچکی نه جیملشو میبنده نه فیس بوکشه و هیچ هم به روی خودش نمیاره که ته دلش منتظر یه سلامه
از همون اولش که ادم مهمونی میده مهمونی میره و به روی خودش نمیاره که دلش میخواد طرف هم باشه اونجا
از اون مهمونی ها که تا طرف اوکی بده ادم هم اوکی نمیده. از اونا که من اصلا برام مهم نیست اما اگه طرف اصلا جواب نده ته دلش حرص میخوره.
از اون اولش که تو مهمونی به روی خودش نمیاره طرف اومده تو و از قصد پشتش بهشه که ااا کی اومدی تو؟ از اون ارواح عمه ات ها
از اون لبخندهای دوستانه مثلا، حال و احوال، لاس سبک، از اون اینقدر نرفتن از جمع که شاید مستی اثر کنه…
از اون حال سبک، از اون حس خوب انکار و انتظار، از لبخندهای کج، از اون امیدواری، از اون در به در دنبال اطلاعات گشتن، نقشه خونه ات رو گوگل کردن، مسیر روزانه ات رو حدس زدن، فیس بوکت رو شخم زدن، از اون حال سبک انکار و انتظار…
من و تو هیچ اول و اخری نداشتیم.
من همون اول موندم و تو از اخر هم گذشته بودی…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من امروز تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت لوبیاپلو درست نکنم.
الان هم خیلی جدی برای اینکه دیگه نمیتونم لوبیاپلوهای خودمو بخورم دارم گریه میکنم.
شما اخه چه میدونید که لوبیاپلوهای من چی بود که.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مانده‌ام اضافه سر کار که گزارش بنویسم. سرم را بالا کردم دیدم دو ساعت کامل است که دارم به قیمت مزرعه‌ها و خانه‌ها -اول در مرکز بعد هم در شمال- کالیفرنیا نگاه می‌کنم. خیال می‌بافم که اگر یک وبلاگ انگلیسی داشتم، و این‌ها را می‌نوشم و از آرزوهایم برای مسافرخانه‌ام می‌گفتم، یکی حتما پیدا می‌شد می‌گفت دخترم، این زمین و خانه ما مرده آنجا افتاده. بیا برو تویش. هر کاری کردی کردی. نه به ما پول بده نه از ما پول بگیر.

تا وقتی توی مرکز کالیفرنیا می‌گشتم خوب بود حالم، اما همینطور هی رفتم بالا و بالاتر. به مندسینو که رسیدم قلبم ایستاد. به ردوود که رسیدم قشنگ به خودم گفتم بدبخت نکبت. اینجا چه کار می‌کنی. بعد فکر کردم به فیروه‌اینها که یک سری ملک شریکی دارند در همان بالاها یک ایمیل بزنم بگویم سرایدار نمی‌خواهید. واقعا می‌خواستم بزنم. بعد دستیارم-  که خاک بر سرتر از من نرفته بود که کار کند- در زد آمد تو. بعد که کارش را انجام دادم، باز عاقل شدم گفتم با کار و خانه و اینهمه طنابی که بستم به دور دست و پایم چه کنم.

بعد دوباره رفتم توی آرزو. اینجا اتاق خودم است. سگ‌هایم اینجا می‌خوابند. اینجا کتاب‌هایم را می‌چینم. توی منوی غذایم باید قیمه حتما بگذارم. باید یک جوری روی غذای ایرانی‌اش- بله. من دستپخت خیلی خوبی دارم- سرمایه‌گذاری کنم. باید یک طوری بشود که این استارت‌آپی‌های پولدار سیلیکون ولی بیایند آنجا که هم دستپخت مامانشان را بخورند هم بتوانند برگردند به دوستانشان بگویند که رفته بودند ترک اینترنت.  بله. من ایده‌های تجاری بسیار خوبی دارم. اما پول ندارم.

دلار شده است چهار هزارتومن. من هنوز به استیک دیشب فکر می‌کنم. اگر این ملک قیمتش باشد هشتصد هزارتومن، یعنی من باید ماهی چقدر وام بدهم برایش؟ اصلا مگر دو سال اول هیچ کاری می‌گیرد که پول داشته باشد برای اجاره. شریک نمی‌خواهم. شریک بازی بلد نیستم. نمی‌توانم بسازم با کسی. مال هم نمیخواهم جمع کنم. حاضرم بروم یک جا و یک قران نداشته باشم و دو سال بعدش بیایم بیرون (نه. نمیخواهم بیایم بیرون) و باز هم هیچی نداشته باشم. من میخواهم بروم یک مسافرخانه داشته باشم. پنج تا اتاق داشته باشد. خودم صبحانه و ناهار و شام درست کنم. می‌خواهم تربجه بکارم. می خواهم سگ داشته باشم، می‌خواهم یک انبار داشته باشد که تویش نجاری کنم. صبح‌ها بروم تخم مرغ را از زیر کون مرغ‌هایم بکشم بیرون. من دلم اینجا دارد می‌میرد. اینجا درخت ندارد.

خب من خیلی حرف‌ها می‌زدم که می‌خواهم در شهر زندگی کنم. دلم نیویورک و آمستردام و استانبول می‌خواهد. من شکر خوردم. من اینجا از بی درختی دارم خفه می‌شوم. بله. خانه من منظره خوبی دارد. به بقیه خانه‌ها،‌ به کاخ سفید حتی، به شومبول شهر دی سی. من درخت ندارم.

من اما قرارداد دارم. و به قرارم پایبندم. تمامش هم می‌کنم، اما شاید دیگر اصلا زنده نباشم تا آن موقع. چون من دلم مزرعه‌ام را می‌خواهد. دلم می‌خواهد یک آدم پولداری پیدا شود بگوید من دو سال بی خیال این پول می‌شوم. بیا برو کارت را بکن ببین چه می‌شود. حقوق بهت نمی‌دهم. هرچی هم در آوردی نصفش را بده به من. دلم می‌خواست پولدار بودم. آنقدر که نترسم اگر کار نکنم، اگر آنوقت مامان و بابا یک چیزی خواستند من چطور رویم شود بگویم ندارم. آنقدر که بدانم آخرش می‌توانم به آنها یک چیزی کمک کنم. الان که خوب است، اما همه پیر می‌شوند. آن‌ها هم پیر می‌شوند. بعد من هیچ وقت پولدار نخواهم شد. اگر مزرعه داشتم شاید می‌توانستند بیایند آنجا.

شما کسی را نمی‌شناسید که بخواهد یک مدت یک مزرعه به من قرض بدهد؟ من مهماندار خوبی هستم. این را می‌توانید از هرکسی که خانه من بوده بپرسید. من همیشه منتظر مهمانم. حالا درست است که منتظر یکی هستم، اما بلدم مهمان را دعوت کنم، غذا آماده کنم،‌شمع روشن کنم،‌مرغ‌ها را مجبور کنم بیشتر تخم کنند. مهمان من البته هیچ وقت نمی‌آید.  شما یک مزرعه ندارید به من قرض بدهید؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کاش یکی بود شونه های ادمو میگرفت به ادم میگفت ببین سرتو بالا بگیر. میگفت گریه نکن. میگفت بیا بغلم. میگفت ببین چقدر روای مزرعه ات خوبه. میگفت تو بهترین مهموندار دنیایی. میگفت عدس پلوهات حرف نداره. یکی بود الکی هم شده به ادم میگفت که پدر و مادر ادم هیچ وقت پیر نمیشن. یکی بود میگفت اشکال نداره که نرفتی ورزش. میگفت که چشات زشت میشه وقتی گریه میکنی. میگفت لااقل ریمل ضداب بخر!
اما هیچکی نیست و شبهای دی سی تنهاترین شبهای جهان اند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نشستم دارم واسه مامان بزرگ بابا بزرگام که دیگه میدونم هیچ وقت دوباره نمیبینمشون گریه میکنم.
احساس میکنم چرا باید چهل دلار استیک میخوردم و فکر نکردم که یه بار براشون پول بفرستم. بعنی دنبال بهانه ام که از خودم متنفر بشم و بتونم گریه کنم.
منا میگه همه میمیرن و این غمگین ترین حقیقت دنیاست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

غمگینم
و دیگه حتى حالى براى پنهان کردنش ندارم
غمگین و تنهام
و خسته
خیلى خیلى خسته

درختامو میخوام

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سخت است که شما نزدیک‌ترین باشید باربط‌ ترین باشید در جریان‌ترین باشید به ادمی مسئله‌یی چیزی جایی و بعد یکهو همه چیز تمام شود و بیافتد توی خط دیگری و شما بشوید بی‌ربط ترین دورترین و بی‌خبرترین. همه چیز توی واقعیت برایتان به بن‌بست برسد ولی توی مختان ادامه داشته باشد بعد کارتان به انجایی بکشد که بروید سراغ کسی و بپرسید فلان چیز چه شد کجا رفت چه شکلی شد فلان چیزی که در حالت گذشته‌اش شما اولین کسی می‌بود که خبردار میشد خوشحال میشد یا بگایی‌ش را می‌کشید سخت است که ادم برود و از چیزی که مربوط به او بوده یک زمانی توی تخت خوابش بوده بغل دستش بوده توی گوشی‌اش بوده و یا یک قسمت مهم زندگیش، خبر بگیرد و بپرسد خوب است همه چیز سرجایش است یا نه چه خبر به کجا رسید خوب شد بد شد رفت ماند و چه؟. حتی گاهی یک گوشه‌یی یک چیز کاملا باربطی که زمانی، قسمتی از زندگی‌تان بود بهتان نشان داده می شود و شما باید وانمود کنید که دیگر نه برایتان مهم است و نه مربوط و خب حس خوبی ندارد ایستادن و دیدن همه‌ی چیزها و ادم‌ها و خاطره‌ها و جاهای باربط دیروزی که امروز بی ربط شده‌اند به شما.‌‌‍‎

+

 

پی‌نوشت: نویسنده این وبلاگ، هرکی هست، دارد مرا زندگی می‌کند و مرا بهتر از من می‌نویسند. گاهی می‌خواهم به همه نوشته‌هایش لینک بدهم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اونجایی که فروغ می‌گه: «من از تو می‌‌مردم»

همون نقطه، همون‌جا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کتاب‌های تازه

زیر زمین این ساختمون ما- کنار اتاق لباس‌شویی‌ها- یکی دو تا کتابخونه هست که ملت کتاب‌هاشونو میارن می‌ذارن واسه تعویض یا کلا می‌ذارن اونجا. این سه تا کتاب محصول امر لباس‌شویی هستند و من هم بعد از مدت‌ها کتاب کاغذی خوندم. در ضمن به خاطر همین جریان،‌ هیچ‌کدوم کتاب‌های تازه‌ای نیستند:

Further Tales of the City

این‌ها یک سری کتاب هستند که هرکدومشون در خصوص یک شهر نوشته‌شده اند. من سن‌فرانسیسکو ‌اش رو خوندم و خب پرت و داغون شدم به جاهای آشنا. نه تنها خود شهر، که مندسینو و اون طرفا هم. خیلی خوبه که آدم تصوری از جایی رو که داستان اتفاق می‌افته داشته باشه. همه چی آشناست. دلم بیشتر درد گرفت به جای لذت البته.

Barrel Fever: Stories and Essays

احساسات من نسبت به نوشته‌های دوید سداریس خیلی غریب تغییر می‌کنه. بعضی از کارهاشو دوست دارم و قهقهه می‌زنم،‌ با بعضی دیگه از کارهاش اصلا ارتباط برقرار نمی‌کنم. این کتاب هم به فصل‌های کوتاه تقسیم شده که هر کدومشون یه داستان رو می‌گه. اما کلا کارهای دیوید سداریس رو پیشنهاد می‌کنم، به عنوان آدمی که در طنز الان این کشور متحده مطرحه اسمش.

Everything I Needed to Know About Being a Girl I Learned from Judy Blume

یه سری داستان کوتاه که واسه وقت خواب خوبه. وقت نمی‌خواد،‌ آدم یاد بچگی‌های خودش می‌افته که کتاب‌های بزرگ‌ترها رو می‌خواند به جاهای صحنه‌دار که می‌رسید، هی دوباره می‌خوند، هی دوباره می‌خوند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای کتاب‌های تازه بسته هستند