I used to make love,
Now its only fuck.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Holy fucking shit
Remember my douchebag landlord?
Here im in Abbas Maroofi’s story reading n he is in the next fucking side of the room!
Holy fucking shit. Help!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ولی، عینِ مرض، مزه بازی کردن هنوز زیر دندونته‌. انگار می‌خوای لگو‌هات را خراب کنی دوباره از نو بسازی. دلت بازی می‌خواد. ته دلت می‌گی خوب لگو مالِ بازیه. گاهی رخوتِ خوبِ نگاه کردن به نتیجه را یادت می‌ره یا بهش عادت می‌کنی. قلعه مدتهاست که گوشه اتاقته. دیگه انگار تحسین نمی‌شی. حتی نمی‌بینیش. حالا عرق ریختن و استیصال ساختن را دلت می‌خواد. ته دلت می‌دونی دیگه نمی‌تونی انقدر خوب بسازی.هرچی هم بسازی، این تصویر قلعه کامل از ذهنت نخواهد رفت. دیگه بزرگ شدی برای لگو ساختن. مشق هم داری. شاید نرسی انقدر خوب بسازی. شاید اینبار دلت بگیره که چرا خمیرچپیده تو آجرات. راستی چرا ول نمی‌کنی لگو بازی را، بروی نقاشی کنی و انقدر ور نروی با اون ستونی که چون قطعه کم داشتی توخالی درستش کردی. یا حتی بروی عروسکهات را بیاروی و بنشانی توی قلعه؛ بعد این همه ساختن پادراز کنی و چای بریزی براشون و حالا از اینجا به بعد دو روز معمار نباشی، عروسک‌باز باشی اصلا. به نظرت وقتش نیست، ای معماربزرگ، ای جفتک‌انداز اعظم؟

+

 

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بعد تو میگی به من میخندی
منم کلم و تکون بدم یعنی که بعله

هی هی ریچل مدو
تو چه میدونی آخه

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خوب چیکار کنم
هی های ام هی یادم میاد
می خندم که

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

موقع ریچل مدو دیدن تو هایى، یه لبخندى زدم که خودم خوشم اومد. چقدر بودیم باز که.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تنشو بلد بودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

با همزاد حرف می‌زدم. می‌گفتم که چقدر ضعیف و شکننده شدم و کاملا یک انسان محتاج هم که خودمم دارم میبینم به هر تخته پاره‌ای دارم چنگ می زنم. بعد پرسید که این اذیتت نمی‌کنه که میفهمی اینطور شدی. گفتم نه. گفتم قبول کردم که حالم خوب نیست و فعلا اینه.

تو راه برگشت از سرکار اما داشتم به خودم تو این شهر فکر می‌کردم. که یه دوره‌ای چقدر واسه خودم خوش بودم. مهم نبود که بود یا نبود، برای من بود. مهم نبود خبری می‌گرفت نمی‌گرفت. من واسه خودم خوشحال بودم. صبح‌ بیدار می‌شدم به بالش خالی سلام می‌کردم. با خودش تو فکرم زندگی می‌کردم. توهم خوبی بود. سنگین بود. زنده نگهم می‌داشت. بعد اما هی ضعیف تر شد روحم انگار. انگار از یه جایی واقعیت پر رنگ تر شد. از یه جایی نتونستم توهم کنم. موقع توهم اشکم در می اومد. انگار هرچی عشق تو دلم بود داده بودم رفته بودم و دیگه هچی نداشتم. بعد کوچک شدم. یه دفعه یک دختر کوچکی شدم که دلش بغل می‌خواست. ماچ می‌خواست. میخواست بشنونه که دل یکی براش تنگ شده. بعد خب با اون که از اول هم این خبرا نبود، اما توهمش میشد. بود.

حالا احساس می‌کنم قشنگ به هر تخته پاره‌ای دارم چنگ می زنم که یه ذره شاید حالم بهتر بشه. روزی هزار بار به خودم میگم نکبت. فلسفه نباف. نمی‌خواد دیگه. حالا دلیلش هرچی که میخواد باشه. بازی یا مریضی یا هرچی. نمای بیرونی اش و واقعیتش برای تو اینه که نمیخوادت. اینو چرا حالیت نمی‌شه. به اینجا که میرسم میشکنم.

یه جای غریبی هستم انگار. شهر رو نمیگم. برام فرقی نمی‌کنه. یک مسیر یکسان رو هر روز می‌رم و میام و کار می‌کنم. سعی در شناختن کسی ندارم. با اونکه احساس می‌کنم گاهی از سر استیصال دلم می‌خواد مهمون دعوت کنم. دلم میخواد آشپزی کنم. التماس کنم بیایید خونه ام.

امروز تصمیم گرفتم دیگه هیچکی رو دعوت نکنم. هر کی خواست بیاد. وقتی این نشونه‌های استیصال رو می‌بینم  نمیتونم به خودم دروغ بگم در موردشون، حالم بیشتر از خودم بهم می‌خوره.

شاید هم همه‌اش پریوده. باز هم پریود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چی به سرمون اومده که هرچی حالم بدتر و بدتر میشه پیش خودم میگم نکبت بدتر از این هم گذشت و نمردی. اینم نمی‌میری سگ جون!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

For for a minute there, I lost myself, I lost myself
For for a minute there, I lost myself, I lost myself
for a minute there, I lost myself, I lost myself

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند