مرد قدبلند بداخلاق یکدنده کم حرف و دوست داشتنى کوچه بچگى هاى من، دیشب رفت.
بابابزرگم دیشب رفت و من هیچ وقت نرفتم که براى عید پیششون باشم.
ترس تمام این ده سال حالا اتفاق افتاده و یکیشون رفت و من براى همیشه از دستش دادم.
مرد قدبلند بداخلاق یکدنده کم حرف و دوست داشتنى کوچه بچگى هاى من، دیشب رفت.
بابابزرگم دیشب رفت و من هیچ وقت نرفتم که براى عید پیششون باشم.
ترس تمام این ده سال حالا اتفاق افتاده و یکیشون رفت و من براى همیشه از دستش دادم.
این رو یه سال پیش واسه یکی نوشته بودم. دلم میخواست جرات داشتم و میگفتم که هنوز همونجام. دقیقا همونجا. اما پاراگراف آخر…نمیدونم. کاشکی به یقین میتونستم بگم که هنوز همونجام. تنهایی این یه سال گذشته پدرمو درآورد. حالا دیگه نمیدونم.
من از رابطه میترسم. از تعهد میترسم. از انتظار متقابل داشتن میترسم. از حرف زدن میترسم. از حرف زدن در مورد همه اینا بیشتر از همه میترسم. بیفایده است. اگه بدون کلام نشه فهمید، با کلام فقط میشه کتاب قانون رابطه و تعهد رو نوشت و درسش داد.
من دلم میخواد دستامو باز کنم و دل ببندم. یعنی مثلا یه پلی رو تصور کن. فکر کن دلت رو بذاری روی پل و بعد هم سقوط آزاد کنی. اون چیزای خط بالایی اونا همه اینو تبدیل میکنن به بانجی جامپینگ. بعد نمیتونی سقوط آزاد کنی. نمیتونی ول بشی. اینا همه نگهت میدارن که برگردی.
اگه دل رو بذاری روی پل و بعد خودت دستاتو وا کنی و بپری، اون وقت هست که اون ادرنالینه رو میتونی تا وقتی که مغزت متلاشی بشه حس کنی. امیدی به برگشت نیست. همه راه یه طرفه است. اما همه اون متلاشی شدنه میارزه به اون ادرنالین اون وسط راه
اینه که خوشی که دلت رو جا گذاشتی. بقیه اش مهم نیست.
من تو رو یه جایی روی اون پل دیدم. با تو لازم نبود حرف بزنم .لازم نبودبه هیچی اشاره کنم. لازم نبود بگم بند اول کتاب قانون اینو میگه بند دوم این. انالایز نداشتم. انتظار نداشتم.
وقتی بودی بودی و دلم خوش بود و دیدنت از دور همه رویای من شده بود. تصوری بود که من توی اون تصور رها و رنگی بودم. خودم بودم. ساکت بودم. خل بودم. هیچی ماسکی نبود.
رها بودم. خودم بودم.
بقیه اش دیگه کاری نداشت. پریدم. شاید الان جایی هست که قراره مغزم متلاشی بشه. شاید الان جایی هست که باید بگم: اوه. شت.
شاید این شت وقتی هست که انتظار داشتن چیزی شروع میشه. انتظار جواب، انتظار سفر، انتظار باهم بودن، انتظار سکس، انتظار لبخند، انتظار هزارتا چیز دیگه.
دلم میخواست جرات داشتم و کله ات رو میگرفتم توی دستم و میگفتم نترس. نترس. هیچ قیدی نیست. هیچ مالکیتی نیست. هیچ تعهدی نیست. هیچ انتظاری نیست. کسی خط کش دوست داشتن دستش نگرفته که ببینه چی چقدرش کجاش خوبه. بودنه هست که خوبه. همین بودنه. هر وقت که شد. هرجا که شد. اگه اصلا شد. اگه باید رفت که هم باید رفت دیگه. وقتش خودش معلوم میشه. یه کله متلاشی میشه و شاید حتی ادم نتونه بگه اوه شت.
وقتی به یه آدمی که افسردگی داره و از خونهاش تکون نمیخوره، میگید که تقصیر خودته پاشو ورزش کن حالت خوب میشه، یا بیا معاشرت کن سرحال میشی مثل اینه که به آدمی که پاش شکسته و تو گچه میگید که بیا وسط برقص.
افسردگی یک بیماریه، علت هرچی که باشه، مریضیه. از یه مرحله به بعد هورمونیه، کلینکاله. هر وقت شما تونستید برید ورزش کنید پای شکستتون خوب بشه، افسردگی هم خودش خوب میشه. (حالا نه به این غلظت، ولی خب، تو همین مایهها)
از در اداره که آمدم بیرون، گر گرفته بودم. به طرز غریبی- که دیگر خیلی کم پیش میآید خشمگین و غمیگین و عصبانی بودم. کیف باشگاه هم روی دوشم بود. همراه خودم میبرم که مستقیم از سرکار بروم ورزش. (بله. من هم مهرهای از چرخه عظیم زندگیهای یکسان اداره بزرگی به اسم واشنگتن دیسی شدهام.) تمام راه فکر کردم که بیام اینجا بنویسم که چرا اینطورم. حتی فکر کردم شماره بندی هم کنم که بهتر بتوانم افکارم را جمع کنم. آنقدر حالم بد بود که فکر کردم سر راه باشگاه باید بیایم خانه و این پست را بنویسم و بعد بروم.
آمدم خانه. پنجرهها را باز کردم. کیف باشگاه را انداختم همان دم در. لباسهایم را در آوردم. اما همه عصبانیت و خشم رفته بود. الان فکر میکنم اصلا مسئله مهمی نیست و نباید به آن دامن بزنم و باز هم خودم را جدی گرفتم که اینطور فکر کردم و زندگی خیلی مسخرهتر و شلتر از این حرفهاست.
یک خاکتو سرت نکبتی به خودم گفتم. حالا فکر میکنم اگر همه این عصبانیت و اینکه باید بروم خانه، شاید واقعا به خاطر این بود که نمیخواستم بروم ورزش کنم و بدوم. بعد فکر کردم اگر این همه استرس یک جور فرار از ورزش کردن بود، آیا اصلا این ورزش ارزشش را دارد؟ راستش الان اصلا یادم نمیآید ریشه عصبانیتم کجا بود.
میخواهم علف بکشم و بروم روی پشت بام دراز بکشم.
*من از دویدن متنفرم. از ورزشی که برای تنظیم هیکل و وزنکم کردن باشد متنفرم. من دوست دارم ورجه وورجه کنم. شنا کنم. والیبال بازی کنم. اما از اینکه بروم بدوم فقط برای اینکه کالری بسوزانم و اینکه خودم را بکشم که شکمم صاف شود متنفرم. اما هر روز همین کار را میکنم.
*شاید یک روز یک کتاب هم نوشتیم در این خصوص و اسمش را هم گذاشتیم «چرا باید زنهای “بکن، در رو” را پرستید».
نمیدونم باید این لذت غریب رو انتخاب کنم و پیه سختیها و بالا-پایینهای شدید حسی رو به تنم بمالم؟ یا رابطهای اینهمه سینوسی و اینهمه تند و تیز رو بیخیال بشم برم سراغ همون مدلهای آشنای همیشگی و غریزی خودم. مشکل اینجاست که مدل اول به شدت برام جذابه، مدل دوم هم با اینکه از لحاظ روانی بهم آرامش خوبی میده، اما در طولانی مدت افت محسوسی داره. مشکلتر اینجاست کلن که خودم نمیدونم دقیقن چی دلم میخواد.
دوربین گردنمان بود. هر دوتایمان. این دفعه ویر عکس گرفتن از انعکاسها را داشت. هر انعکاسی، از خودمان در آینه تا انعکاس در چالههای آب. مشروبات و مسکرات زیادی مصرف کرده بودیم و سرما هم خیلی حالیمان نبود. یک جایی یک رستورانی پیدا کردیم- بعد فهمیدیم که پشت آن شیشه رستورانی هم هست- ایستادیم و شروع کردیم در ژستهای مختلف عکس گرفتن. چند تا مغازه و رستوران بعدی هم تکرار شد. (البته بعدا فهمیدیم که رستوران و مغازه هم پشت شیشهها وجود دارند-. میایستادیم و از زوایای مختلف با رنگهای لباسهایمان بازی میکردیم و عکس میگرفتیم.
ناگهان جرقهای به مغز من اصابت کرد که زن! پشت شیشهها طبعا باید چیزی باشد. خب آنها یحتمل ما را میبینند و ما آنها را نمیبینیم. این اکتشاف ناگهانی را با ایشان در میان گذاشتم. خیلی احساس غرور میکردم که به به . من چه ظرفیتم در برابر مشربات و مسکرات بالا رفته و هنوز بسیار منتطقی و عاقل هستم. ایشان شروع کرد به سر و کله خویش مالیدن که ای وای چه آبرویمان رفت و چرا فکر نکرده بودیم به این جریان. من هم خوشحال از اینکه جلوی آبروریزی را گرفتهام، بادی به غبغب انداختم که بله. حالا حواسمان هست.
مثلا اندازه یک چهارراه را رفته بودیم، که من تازه فهمیدم که چرا ایشان داد و هوار راه انداختند. ما جلوی چندتا رستوران و مغازه -قبل از اینکه من به اشراق واصل شوم- این کار را کرده باشیم خوب بود؟ من به خیال خودم جلوی یک افتضاح را گرفته بودم. اینقدر حالم خوب بود که هیچ چیز از گذشته به یادم نمیآمد.
این همان روزی بود که آن خانم در آن معازه دست دوم فروشی از پشت دخل آمد بیرون و با دو دستش به ما دست داد و حتی گردنش را کمی خم کرد. آن داستان شاهکار قرن است.
دلم برایش تنگ شده، اما جایش خوب است و خودش میداند که جای خوبش کجاست.
این عکس مال همان روز است.
عریان یه حرف خوبی میزد. میگفت ما نمیتونیم صبر کنیم که طرف جواب بده، که اون یه قدم برداره، که یواش یواش بریم جلو، که بفهمیم ترمز واسه رانندگی سالم لازمه.
عاشقیت واسه من به شکل سقوط آزاد تعریف شده. نمیتونم طناب ببندم. حتی اگه بگن طناب کشداره، تا نهایت نزدیک میشی به خوردشدن، اما خورد نمیشی، به نظرم تقلبه تو عاشقیت. بلد نیستم بگم الان باید صبر کرد، الان نباس گفت دوست دارم، الان موقع این نیست، الان نباید خوابید، الان باید گفت فلان الان نباید گفت فلان…
خب واسه اینه که شاید دیگه عاشق نمیشم. چون میدونم که میرم و با کله میرم و خورد میشم، اصلا نمیرم. حاضر نیستم این وسط تعریفم رو عوض کنم و بگم حالا طناب کشدار ببند به دور خودت.
دلم واسه پریدن تنگ شده. واسه پریدن بدون طناب.
منتظر جواب یک ایمیلم که امکان دریافتش شاید کمتر از یک درصد باشه. اما خب بلد نیستم منتظر نباشم.