فکر کنم یواش یواش تبدیل به منحرفکننده قطبنما بشم. از این جنگولکهای یخچال هم میشه بهم چسبوند.
لامصب خب اعتیادآوره. این سوراخکنی محلمون هم تا دو شب بازه! خب آدم دلش میخواد تو مستی بهشون سربزنه سلام کنه دیگه 🙂
فکر کنم یواش یواش تبدیل به منحرفکننده قطبنما بشم. از این جنگولکهای یخچال هم میشه بهم چسبوند.
لامصب خب اعتیادآوره. این سوراخکنی محلمون هم تا دو شب بازه! خب آدم دلش میخواد تو مستی بهشون سربزنه سلام کنه دیگه 🙂
خدمت شما عرض شود که تصمیم گرفتیم از امروز تا بیست روز آینده لب به عرق و ورق و زرورق نزنیم! چرا؟ نمیدونم. کلا رفتم تو فاز مازوخیستی که چطور خودمو بیشتر آزار بدم.
بعضی از این کوچسرفرها به نظرم فرشتههایی هستند که به شکل انسان ظاهر میشن و اومدن میزان ایمان آدم رو امتحان کنن! واقعا شبانه روز بسیار پرهیزکارانه و سختی رو پشت سر گذاشتم (به دلیل مازوخیست بودن خودم و لاغیر) و الان احساس سربلندی خاصی دارم.
I would arrive late afternoon.
Can I have your address please
«فقط وقتی برو به طرف بگو که عاشقشی، که دوسش داری که اگه اون هیچی نگفت، اگه اون نگفت منم همینطور، که اگه اون گفت ببین من نمیتونم الان اینو بهت بگم، به گا نری.»
نوشته بودم که بزرگشدن چقدر سخت است؟ که کفه ترازو دارد؟ که سنجیدن دارد؟ که خودخواهی دارد که بتشکنی دارد که شکستن دارد که تنهایی دارد که ادراک این تنهایی را دارد؟ که عاقل شدن دارد که آیندهنگری دارد که چتر نجات دارد که مشورت دارد که ادیت دارد که تصمیمگیری دارد.
که تو را ندارد.
نامه عاشقانهام را میدهم که برایم ادیت کنند، نه برای غلطهای ویرایشی و نگارشی، برای غلطهای منطقی، برای غلطهای عقلی.
باید نامهای برایت بفرستم و همه چیز را تمام کنم.
انگلیسی بنویسم یا فارسی؟
به خودم که نگاه می کنم می بینم یک زنی در من زندگی می کند که برایش توفیری نداشته کجا باشد، در کدام خانه، با که زندگی کند و پایش را که از در بیرون میگذارد چه کاره باشد در دنیا. در هر خانه ای و هر شهری و هر کشوری و کنار هر که بوده، همیشه دلش خواسته که از پنجره آشپزخانه اش بوی کیک بپیچد و شیشه پنجره غبار نداشته باشد و همه اهل خانه سیر و سرخرو باشند و در حمام را که باز کنی بوی شامپو تا توی هال بیاید. گلدانها زنده و خوشحال باشند و رنگ ها باشند و نور کافی بتابد به همه جا. نگاه می کنم به خودم و می بینم آن بیرون هر قدر که جاه طلب باشم و دلم مشتاقانه و بی خجالت بخواهد که بین آدمهای مهم به من هم یک صندلی بدهند و از توانایی ام در اندیشیدن و ایده داشتن و عمل کردن شگفت زده بشوند و برایم هورا بکشند و کف بزنند؛ از سرسرا که بگذرم و خودم را توی فضای خانه ام حس کنم، به آنی تبدیل می شوم به یک زن روستایی تر و فرز که دغدغه اش در حوالی سلامتی و دلخوشی آدمهای خانه و روستایش است و کاری به هیاهوی جهان ندارد. پس ماهرانه می پزد و فروتنانه می روبد و سرخوشانه لالایی می خواند. دامن چین دارش را سبک می کشاند از روی زمین و لالایی میخواند رو به همه دنیا که آن بیرون در، جا می گذاردشان بی خیال.