بیست و یکم آگوست دوهزار و یازده

گفت که یک چیزی در تو هست که غریب است.
گفتم بعد از سال‌ها انگار جانم آرام است. خوبم.
گفت نه. یک چیزی ترسناک است.
گفت دیگر شفاف نیستی. بچه نیستی. حرف نمی‌زنی. صبر می‌کنی. ساکتی.
گفت خود ساده‌ات دیگر نیستی
فکر نمی‌کردم به این زودی چهره این زنی که دارد بزرگ می‌شود و می‌خواهم انکارش کنم خودش را نشان بدهد. اما دیگر نمی‌شود قایمش کرد.
هیچ وقت به پیر شدن فکر نکرده بودم. دوست داشتم سن بکشم. الان عکس‌های دوسال پیشم را دیدم. انگار ده سال پیرتر شده باشم. ده سال.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و یکم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و دوم آگوست دو هزار و یازده

فقط ده دقیقه تاریک نبود، داستان یک زندگی بود. تمام داستان زندگی یک زن..

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و دوم آگوست دو هزار و یازده بسته هستند

بیستم آگوست دو هزار و یازده

Reunion
IMG_4491.JPG

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیستم آگوست دو هزار و یازده بسته هستند

نوزدهم آگوست دوهزار و یازده

نمی‌دانم چه می‌خواهم. آما می‌دانم چه نمی‌خواهم و بلد شدم به خودم پاسخ نه بدهم در مورد آن نخواسته‌ها.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نوزدهم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

هجدهم آگوست دو هزار و یازده

در مستی کنار رودخانه، یک تصویر خوب ساختم. یک جفت دست‌های قفل‌شده به هم در سکوت با پس زمینه شن. فریم هم روی دست‌هاست. یکی‌شان پر از دستبند‌های رنگی و یکی‌شان با یک نقش شکسته تیز ماندگار.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هجدهم آگوست دو هزار و یازده بسته هستند

هفدهم آگوست دو هزار و یازده

چه معنی دارد وقت‌هایی که من پراگ نیستم، این صاحب‌خانه‌هایم بروند توی اتاق من!
نه تنها کامپیوتر و کتابخانه‌شان را گذاشتند توی اتاقم، بلکه لباس‌هایشان را هم پهن می‌کنند آن تو خشک شود. انگار نه انگار که این اتاق به اسم من زده شده.
میم امروز داشت می‌رفت بیرون گفتم خب منم بیام. گفت. نه. حوصله‌ات رو ندارم. این چنین رفقایی داریم ما. هنوز هم بیرون است. من گرسنه‌ام و هرچه خیارشور در خانه‌شان بود خوردم. تخم مرغ هم ندارند. امیدوارم آن یکی میم الان اینها را بخواند شب با دست پر برگردد خانه. چقدر خیارشور خالی بخورم.
از این وبلاگ به عنوان وسیله آبروریزی جهانی استفاده می‌کنم. حواستان باشد چه کسی را به خانه‌تان راه می‌دهید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفدهم آگوست دو هزار و یازده بسته هستند

شانزدهم آگوست دوهزار و یازده

انگار که دوباره خالی شده باشم از کلمه. باز هم نظم و ترتیب و خیابان‌های سبز بدون آشغال و مردم تمیز حمام کرده منظم ایستاده در ایستگاه‌های وقت‌های معین. همه چیز سر جای خود، بدون تغییر، بدون ترس و بدون هیجان.
وین زیباست. مثل همیشه. اما من دلم باز هوای پراگ را کرده. با دوستی رانندگی می‌کنیم به سمت پراگ. شاید سر راه انگور هم دزدیدیم از تاکستان‌های چک.
یک هفته ای می‌مانم پراگ. کارهایم عقب مانده است. بی‌پولم. اما از اینکه اینهمه جلویم سفید است خوشحالم. یک انرژی آرام خوبی دارم. انگار هر کاری را که اراده کنم می‌توانم انجام دهم. راستش این است که می‌توانم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شانزدهم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

پانزدهم آگوست دوهزار و یازده

منتظرم تاکسی که نه، این رانند آژانس مسافرتی بیاید و مرا ببرد فرودگاه که بروم دبی و از آنجا بروم دوحه که فردا ظهر باشم وین.
هنوز نمی‌دانم کی برخواهم گشت به آمریکا و اصلا آیا می‌خواهم برگردم یا نه. همه چیز فعلا روی هواست و منم و جانی آرام و جوانی.
نپال چیزی را در من کاشت که مدتها دلم را برایش شخم زده بودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پانزدهم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

پاتالا سفید سفید بود.
پرنده‌هایی که بالایش پرواز می‌کردند هم سفید شده بودند. مثل پرنده‌های ایاصوفیا. دور پاتالا پلیس ایستاده بود. نمی‌گذاشتند مردم از یک جایی جلوتر بروند. روبه روی پاتالا یک مجسمه داس و چکش ساخته بودند و کارگرانی که پرچم چین را بلند کرده بودند. عظیم بود، اما همه پشتشان به این مجسمه بود. داس و چکش را در شب نورانی می‌کردند و در روز پاساژهایشان را که مردم بخرند و بخرند. آه ای ناجی کارگران عالم.
من برای خودم می‌چرخیدم. عکس نمی‌گرفتم. از چه باید عکس می‌گرفتم؟ سفیدی پاتالا یا هزارن دوربین بدست دورش؟
صدای موسیقی از هر طرف پخش می‌شد. صدا ناگهان قطع شد و بعد انگار زمین جوشید.
رقص آب بود با صدای زنی که حنجره‌اش را انگار سپرده بود به باد. رقص آب و نور و آواز و زمین.
یک لحظه دلم آب خواست و نور را. دوربین را همانجا گذاشتم روی زمین. انگار نه انگار که همه دارایی‌ام بود. کیف کمری‌ام را هم با پاسپورت و کارت‌های بانک و مدارک شناسایی. صدا که اوج گرفت من زیر فواره‌های بودم. روی زمین،‌روی نور، زیرآب.
سرم را که بالا بردم پرنده‌های سفید را می‌دیدم و آبی که هر لحظه یک رنگ بود و تنم را که درد گرفته بود از شلاق تند جریان آبی که از بالا روی سرش می‌ریخت. درد تنها حس واقعی است. من واقعی بودم.
نمی‌دانم چقدر طول کشید. شاید تا اخر آن آهنگ وقتی آب‌ها خوابیدند.
همه چیز سرجایش بود. آهنگ تازه که شروع شد، یک دختر و پسر نوجوان زیر آب بودند.
دلم برایت مثل سگ تنگ شده بود در آن لحظه. دلم می‌خواست بودی. دلم می‌خواست من و تو زیر آن آب بودیم، ما مثل آن نوجوان‌ها جیغ می‌زدیم و می‌خندیدم. دلم می‌خواست زیر آن آب‌ طولانی‌ترین بوسه‌مان را داشتیم. هنوز مثل همان روز آخر جولای سال دوهزار و پنج، در آن لباس سفید، دوستت دارم.
تنهایی بهایی است که من برای ول کردن همه دار و ندارم- و تو- و رقصیدن شبانه دیوانه‌وار زیر آب‌های نورانی آن سوی دنیا دارم می‌پردازم. قیمتش سر به فلک می‌کشد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چهاردهم آگوست دو هزار و یازد

چقدر مزه داشت که توی فرودگاه کاتماندو همه لبخند می‌زدند.
ویزای یک روزه می‌خواستم، دلار نداشتم. پول چینی را قبول کردند. عکس نداشتم، قبول کردند، بلیط پرواز فردایم را می‌خواستند، نداشتم. قبول کردند. آرامش بود این فرودگاه کلی.
دیدم آقای آژانس مسافرتی یک نفر را فرستاده دنبالم . از اینها که اسم آدم را می‌گیرند توی دستشان. کلی ذوق کردم. بالاخره یکی اسم ما را نوشت توی پلاکاردی. آنهم با شبرنگ فسفری.
کاتماندوی خیس گلی بارانی. رفتم کمی خرت و پرت خریدم و توی کوچه‌‌های تامل چندتایی از همسفرهای تبت را هم دیدم. همه خوشحال از برگشتن به نپال.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهاردهم آگوست دو هزار و یازد بسته هستند