بیست و چهارم ژانویه دو هزار و دوازده

چطور آدم می‌تونه نه سال رو بنویسه برای کسی که نه ساله دیگه ازش خبری نداره ولی قبل از اون نه سال،‌ سال‌ها بهترین دوستش بوده؟
چی باید بنویسم؟
کار؟ درس؟ احوال والدین؟ سفر؟ مذهب؟ روابط؟ ازدواج؟ طلاق؟ خود الانم؟ خود دو سال پیشم؟ خود نه سال پیشم؟ ….
وقتی گفتم می‌نویسم به این فکر نکرده بودم که چی رو قرار بنویسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و چهارم ژانویه دو هزار و دوازده بسته هستند

از یه جای دوری صدای گریه بچه میاد. صدا محوه، اما صدای گریه بچه است. امروز پیش تراپیستم گریه کردم. هفته قبل بهش گفته بودم از اینهمه قدرتی که دارم می‌ترسم. بلد نیستم کنترلش کنم. این هفته اینطوری ذلیل بودم.
یه کوچ سرفری یه ساعت دیگه می‌رسه باید برم از ایستگاه اتوبوس برش دارم. یه مقاله رو باید تا صبح تمام کنم. سردبیرم ایمیل تذکر بهم فرستاد. تو خونه شیر ندارم. رو تخت اینقدر لباس ریخته و اتاقم اینقدر نامرتبه که دیشب تو راهروی خونه خودم خوابیدم.
به بچه‌هام گفتم برید جدایی نادر از سیمین ببینید بهتون نمره اضافه می‌دم. نگفتم خودم هنوز ندیدمش.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه ساعت دیگه باید برم سر کلاس درس بدم.
درس این هفته‌شون در مورد پوشش و مراسم عروسیه. بنابراین من باید در مورد حجاب حرف بزنم و صیغه و کارکردهاش قدیم و جدید.
کار کلاس دست خودمه. همه روز به این فکر می‌کردم که این کلاس تاریخ اجتماعی ایران مدرنه. فکر کردم باید در مورد تحریم حرف زد، باید از تاریخ تحریم ایران و سرنوشت مردم عراق و کره گفت. اما نمی‌خوام. نمی‌خوام موضوع درس رو عوض کنم. همون حجاب و صیغه. باید معنی حجاب اجباری رو بفهمن. معنی اینکه چرا صیغه تنها راهی هست که گاهی وقتا باقی می‌مونه رو بفهمن. گیرم که یادشون نمونه ده دقیقه بعد از کلاس.
سی و سه ساله از نظر زمانی هیچ وقت مناسب نیست برای گفتن از این مسایل. نه اونجا و نه اینجا انگار. همیشه یه دغدغه تازه هست. هر روز یه آشوب تازه، یه دست گل محمدی بزرگ میذاره دولت دم در خونه تک تک ایرانی‌ها، هرجا که باشن. یکی ورشکسته می‌شه، یکی عزیزش از بی‌دارویی می‌افته به بستر مرگ، یکی پول گاز نداره بده چون شوهرش مسلمون نبوده و زندانی شده و یکی قلبش در روز سه بار می‌گیره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مدایح بی صله می‌خوانم از روی موبایل و گریه می‌کنم
و چون نوبتِ ملاحانِ ما فرارسد
آن خونریزِ بیدادگر
در جزیره‌ی مغناتیس
بر دو پای
استوار بایستد
زخمِ آخرین را
خنجری برهنه به دندانش.
پس دریا
به بانگی خاموش
ایشان را آواز دردهد.
ملاحان
از زیباترینِ دختران
دست بازدارند
و در بالاخانه‌های محقرِ میکده‌ی بارانداز
به خود رها کنند،
خوابگردْوار
در زورق‌های زنگار
پارو بردارند.
و به جانبِ میعادِ مقدّرِ ظلمت
شتاب کنند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیست و سوم ژانویه دو هزار و دوازده

همه چی گنده. سی و سه ساله که همه چی گنده.
تو آرشیو دانشگاه دنبال یه چیزی می‌گشتم،‌ به پوسترهای گروه ایرانی‌های دانشگاه رسیدم. تو یه فایلی بودن. از ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۰ شش تا پوستر بود.
سه تاش دعوت از آمریکایی‌ها برای اینکه بفهمن شاه داره چطور مردم رو می‌کشه، سه تا هم برای اینکه بعد از انقلاب چهره درست ایرانی‌ها رو نشون بدن.
سی و سه سال شده و هنوز میشه همین دوتا رو ادامه داد…
نمیشه آدم کارش خبر باشه و از نظر روانی سالم بمونه. (‌با این فرض که از اول سالم هست که وارد اینکار میشه). پنج صبح ما بود که خبر تحریم اروپا رو موبایلم دینگ خورد. نمیشه که سر رو کرد زیر پتو. کار کاره.
این وسط یه ساعت شنا کردم. کاش می‌شد ۲۳ ساعت بقیه رو هم برگردم توی آب. انگار تنم رو تو هاون کوبیدن.
مال روزای لعنتی قبل از پریوده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و سوم ژانویه دو هزار و دوازده بسته هستند

بیست و دوم ژانویه دوهزار و دوازده

باغچه رو مرتب کردم. شاخه‌های پایینی شمعدونی‌ها رو خلوت کردم. زمین رو واسه لاله‌ها باز کردم. خاکسترهای کف حیاط رو شستم. بطری‌های شرابی رو که جای شمع‌دونی ازشون استفاده می‌کنم رو چیدم رو یه کنده. بقیه کنده‌ها رو مرتب گذاشتم کنار دیوار. کف آشپزخونه رو هم شستم. ظرف کثیف هم دیگه ندارم.
گفتش شاید تو از من می‌ترسی. تو از من نمی‌ترسی. مگه نه؟
من که اینقدر با شمدونی‌ها و باغچه مهربونم، چطور می‌تونم تو رو بترسونم.
از من نمی‌ترسی. مگه نه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و دوم ژانویه دوهزار و دوازده بسته هستند

بیست و یکم ژانویه دو هزار و دوازده

نمی‌دانم دارم چکار می‌کنم. این را که می‌گویم یعنی خوب است. الان یک جایی از زندگی‌ام هستم که فرق بازی و واقعیت و تصور و فیلمنامه را نمی‌فهمم. تنها چیز واقعی زندگی درد است. آنهم درد فیزیکی. آن که باشد می‌دانم تن خودم است. خودم هستم. یک عصب‌هایی هنوز کار می‌کنند. درد ذهنی را دیگر باور نمی‌کنم. می‌توانم یک لحظه یک آن نقش را عوض کنم و همه درد برود. اما هنوز یک بدنی دارم که یک مشت سیم‌پیچ‌های عصبی دارد که یک به یک سری نورون و این صحبت‌ها وصل اند که باعث می‌شوند یک چیزی در سرمان بگوید که دردم می‌آید. شاید برای این باشد که تازگی ها درد می‌طلبم. یعنی تنها وقتی که می‌دانم از مرز خیال رد شده‌ام و به واقعیت رسیده‌ام، آن لحظه درد است.
الان صبح‌ شنبه است. تا صبح پنجره باز بود و باران همه جای اتاق خواب را خیس کرد. انرژی مصرف کردم و بخاری هم همه شب روشن بود، اما الان سعی می‌کنم خیلی عذاب وجدان نداشته باشم. اینجا طبقه هشتم کتابخانه دیویدسون است و من مثلا آمده‌ام در آرشیو مخصوص دانشگاه دنبال یک چیزهایی بگردم، اما از آنجایی که حسنی به مکتب نمی‌رفت، وقتی می‌رفت جمعه می‌رفت، آرشیو روزهای شنبه و یکشنبه تعطیل است و من قرار عصر فردا این تکلیف را تحویل استاد بدهم و خب چون دو هفته است که باید اینکار را انجام می‌دادم، هنوز هیچ دلیلی ندارم که فردا بگویم استاد این شد.
اولین مادربزرگ ترم هم مرد راستی. یکی از شاگردها دیروز ایمیل زد گفت که متاسفانه مادربزرگش در سن دیگو مرده و باید برود آنجا و نمی‌تواند بیاید کلاس. امیدوارم در طول این ترم مادربزرگ‌های زیادی نمیرند و سگ‌های زیادی تصادف نکنند. تاریخ ایران اینقدرها هم ارزش ندارد خوب که بهش نگاه کنی.
همیشه بین ریاضی و فیزیک من ریاضی را انتخاب می‌کردم، اما لابد تغییر هورمون بعد از سی سالگی این را هم عوض کرده. شروع کرده ام به خواندن فیزیک محض.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و یکم ژانویه دو هزار و دوازده بسته هستند

بیستم نوامبر دو هزار و یازده

ساعت ده شب جمعه است. هر کاری کردم کندهه روشن نشد که نشد. نم داشت. فکر کردم به قدر کافی کاغذ دور و برش بسوزونم می‌گیره. چایی دودی خوردم و آخرش از تو حیاط اومدم توی خونه. شراب رو هم بی‌خیال شدم.
الان هم نه می‌خوام سریال ببینم،‌ نه فیلم،‌ نه کتاب، نه موزیک. فقط خواب.
فردا به بقیه کارا می‌رسم. خوبه که همیشه یه فردا هست و آدم می‌تونه الان بخوابه.
در چه حالی؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیستم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

نوزدهم ژانویه دو هزار و یازده

می‌تونم اندازه یک عمر باهات حرف نزنم.
با تو چه ساکتم. با تو چه پرم از کلمه‌های بی‌حرف

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نوزدهم ژانویه دو هزار و یازده بسته هستند

هجدهم نوامبر دو هزار و یازده

تخته سیاه و گچ. دلتون بسوزه.
photo%281%29.JPG

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هجدهم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند