اول فوریه دو هزار و دوازده

Neal: Peter… in case we don’t make it, I just want you to know…
Peter: I know. Me, too.
White Collar

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اول فوریه دو هزار و دوازده بسته هستند

سی و یکم ژانویه دو هزار و دوازده

“Dreams are just your brain processing random rigmarole it couldn’t find a place for: it don’t mean nothin’. Except you feel guilty about kissing Olive when you want to be kissing some dead girl you can’t.”
Pushing Daisies

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سی و یکم ژانویه دو هزار و دوازده بسته هستند

سی‌ام ژانویه دو هزار و دوازده

یه زوج شصت و شصت پنج ساله کانادایی دو شب خونه ام هستند. از طریق همین کوچ سرفینگ اومدن. جدای اینکه فکر می‌کنم پدر مادرهای شصت ساله ما آیا امکان داره اینطوری مسافرت بکنن یا نه و هر شب برن خونه یه آدم کاملا غریبه، به شدت دارم باهاشون حال می‌کنم. یعنی یه چند ساعتی که امشب حرف زدیم. بهشون کلید دادم که دیگه نگران برنامه من نباشن. گفتم یه شب دیگه هم می‌تونن بمونن. غذای خودشون رو درست می‌کنن ( با موادی که خریده‌اند و گذاشته‌اند توی یخچال). من هم چایی گذاشتم و اون‌ها هم یه شرابی آوردند و باز کردند و خوردیم. پدر و مادرم هم که میان خونه من اینقدر راحت نیستند که اینا هستند و من باهاشون بودم.
تراپیستم گفت اگه ذهنم رو بتونم سینسوسی مدیریت کنم، شاید بهتر بتونم تو رو هضم کنم. من ترجیحم قورت دادنه البته.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سی‌ام ژانویه دو هزار و دوازده بسته هستند

شرطمو ستوندم
موهاش ریخت کف حمام و روی سینه‌های من.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

جاده شبونه هم عالمی داره واسه خودش‌ها!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیست و نهم ژانویه دو هزار و دوازده


Somethings will never wash away

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و نهم ژانویه دو هزار و دوازده بسته هستند

بیست و هشتم ژانویه دو هزارو دوازده

منا اومد آماده بشیم بریم عروسی. من خونه دوستم بودم. تب و تاب عروسی دلم می‌خواست،‌ اما جفتمون بی‌حوصله بودیم. غر زدیم قبل از رفتن. بعد رفتیم یه آریشگاهی همچی شینیون کرده (بعله. موهای من به اندازه شینیون هم رسیده) ماتیک سرخابی زده لباس شیکان و حتی کفش بسیار پاشنه بلندی پوشیده رفتیم عروسی.
عروس سال‌ها خواهر من بود. یعنی بهترین دوست زندگی. تا بیست سالگی. بعد دیگه فضا و مکان عوض شد و ما دو تا هم. الان هیچ شباهتی با هم نداریم، اما دوستیه از جنسیه هست که می‌دونی همیشه هست واست. داماد رو هم که اصلا نمی‌شناختم. مامان بابای عروس مامان و بابای دوم خودمم. یه سری فامیل‌های مشترک قرار بود بیان. معاشرت اجباری نمی‌خواستم.
تبدیل شد به یکی از بهترین شب‌های این چند وقته.
آدم که دوره، بزرگ شدن بچه‌ها رو نمی‌بینه. یه پسر کوچولویی تو کوچمون زندگی می‌کرد، فامیل همین عروس اینا،. همه روز دم حیاطشون وا میستاد. هر دفعه هم به من میگم «آجی لوا». تو عروسی شده بود یه آقای خوشتیپ کت و شلواری که آدم رو کلی بغل محکم می‌کرد. یه دوست اون زمان‌های رها هم بود. یه کیفی داشت یه کیفی داشت که تو بار ببینیشون، بعد به بارتندر بگی که مشروب اونها رو بنویسه پای تو. یعنی تو عمرم فکر نمی‌کردم عرق خریدن واسه اینا اینقدر اینقدر کیف داشته باشه.
با پسرعمه‌ام،‌ که همیشه سر جنگ داشتیم با هم، نشستیم تو همون بار و واسه اولین بار آدم بزرگانه حرف زدیم. اعتراف می‌کنم که شوک شده بود. برای من حرف‌هایی که می‌زد خیلی غریب نبود. حکایت خیلی از مهاجرهای ماست، مخصوصا اگه هنرمند باشن.
عروس از وسط سالن اومد کنارم همون لحظه اول و بغلم کرد و زد زیر گریه. انتظار اینو نداشتم. من هنوز هوشیار هوشیار، نمیدونستم چه کنم. فکر نمی‌کردم این حس هنوز مونده باشه در خصوص این رفاقت برای اون. دیگه تا اخرش هی تور عروسش رو گرفتم پشتش رقصیدم. یه چندتایی هم گوشمالی به داماد دادم که هوی! حواست باشه!
مامان عروس رو کلی ماچ کردم. باباش رو همین طور. بعد من سال‌ها تو خونه اینا زندگی می‌کردم. عروس تو خونه ما. بعد دیگه رها اومد و پسرعموم و بعد شروع کردن مازندرانی رقصیدن و به تنهایی ضیافت شام خیلی شیکان رو تبدیل کردن به یه مهمونی تو مایه های علی گرایلی. عالی بود.
آدم که بزرگ میشه یه دفعه یه سنی می‌مونه. بعد کوچیکترها بزرگ می‌شن می‌رسن به آدم. یه حال خوبی داره بشینی با برادر کوچیکت عرق بخوری! بعد بزرگ شدن همه، بعد حالا نمیدونی بری تو فاز رفیق یا تو فاز الهی قربون دست و پای بلوری خواهر برادرم برم!
دیگه بخشی از خانوادمون عروسی رو به گند کشید و عروس و دوماد در رفتن. من هم بالاخره رفتم به مامان داماد تبریک گفتم.
هیچی دیگه. بادابادا مبارک بادا خوندن. ما مامان بابا رو تنها گذاشتیم هتل، هر کدوم از سه تا به جانب الواتی بعد از نصفه شب خویش روان شدند.
الکی الکی عاشق فامیل بازی شدم. همه فکر می‌کردن من چه خوشحالم. نمی‌دونستن یواشکی اون پشت بساط ودکا به ره بود. سلامتی عروس خوشگلمون تازه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هشتم ژانویه دو هزارو دوازده بسته هستند

بیست و هفتم ژانویه دو هزار و دوازده

-What if I tell you im a prophet?
– Ok! Be one. What can I do?
-Don’t you want to know how I saw god? How she sent me messages?
-Yeah! Right! SHE!
-Well, the god who has chosen me, is a female God!
-People wont buy you.
-I did not tell people. I told you!
-I am an atheist!
-Me too!
-Are you drunk or hi?
-No. I just like talking nonsense to you.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هفتم ژانویه دو هزار و دوازده بسته هستند

بیست و ششم ژانویه دو هزار و دوازده

یه جایی توی نامه‌ام نوشتم که قبول کردم که ما با هم غریبه شدیم. بعد تو جوابش نوشت: «ما الان غریبه‌ایم؟ تو این حرفا که الان بهم گفتی رو به کدوم غریبه‌ای می‌تونی بگی؟»
اینو تو جواب ننوشتم، ولی فکر کردم دیدم همه اینا رو واسه هر غریبه‌ای هم می‌تونم بگم. گفتم اصلا کلی. زندگیمه. چیکارش کنم. حالا باید یه جواب پیدا کنم تو ذوق نزنه خیلی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و ششم ژانویه دو هزار و دوازده بسته هستند

بیست و پنجم ژانویه دو هزار و دوازده

فقط سرم رو بذارم روی سینه‌ات، بدونم که هستی. که واقعی هستی. همین.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و پنجم ژانویه دو هزار و دوازده بسته هستند