وقت غروب داشتیم روی بی بریج رانندگی می کردیم و خورشید داشت می‌رفت پایین و ریدیو هد داشت می خواند و ما هم های بودیم. گفتم ببین همین. همه خواست من از زندگی این است که یک کاری داشته باشم که عصرها این وقت عصر بتوانم همه زندگی را کنار بگذارم. علفم را بکشم و به دریا نگاه کنم. یک جایی کنار یک اقیانوس. یک زندگی اینطوری. همه خواست من از زندگی همین است . زندگی را از هفت شب تا هفت صبح تعطیل کنم. مغزم را هم..

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.