«میدونی. من یه عیب بزرگ دارم. یعنی یه عیب نه. دوتا عیب بزرگ دارم….من بیشتر از بقیه آدمهای دور و برش فضا لازم داشتم. یعنی نمیدونستم چطور بهش حالی کنم که حالا ما نباید هر روز همو ببینیم یا اگه هر روز بهت زنگ نمیزنم به این معنی نیست که دوستت ندارم. اما عیب دومم اینه که نمیتونم اینا رو بهش بگم. ببین. الان دارم اینا رو به تو میگم. اما به خودش نتونستم. بهش دروغ گفتم. بهش گفتم باهاش میرم برلین. گفتم برای اینکه کنارش باشم میرم برلین. اما دروغ گفتم. گفتم باید بیام اینجا. گفتم کار اینجا بهتره. اما نبود. همون کار وین بهتر بود. نتونستم بهش بگم فضا میخوام. نتونستم بهش بگم میخوامش اما این خواستنم هر لحظهای نیست. نتونستم بهش بگم که هر شب اگه با هم نخوابیم به این معنی نیست که من میرم با یکی دیگه میخوابم. من خر نتونستم حرفمو بزنم. الان دلم براش مثل سگ تنگ شده. واسه این لامصبی نیست که الان روشم. دلم تنگه. میدونم. هی میخوام کتاب بخونم یادم بره. اما تن لختش هی میاد جلوی صورتم. الان تو برلین لابد. شاید هم جای دیگه. اینقدر به خودم گفتم که دیگه عاشقش نیستم که دیگه نیستم. اما دلم تنگه. آخه من چرا نمیتونم حرف بزنم. چرا وقتی کتاب میخونم همه جملههاش جملههای منه اما یک کلوم از دهن خودم در نمیاد. شما دخترا چطور میتونید اینقدر راحت حرف بزنید؟ »
ساعت سه صبح بود. من از طوفان شن سالم برگشته بودم. یعنی داشتم برمیگشتم. دیدم روی یک تاب/ صندلی نشسته و دارد کتاب میخواند. رفتم نشستم کنارش. همینطوری دستهایش را باز کرد و من هم رفتم توی بغلش. بهش گفتم من از مردهای کچل گنده خوشم میآید. حالا چی میخوانی. گفت نمیخواهی اسمم را بپرسی. گفتم نه. گفت من اسم تو را بپرسم؟ گفتم اهمیتی ندارد. اما اگر میخواهی بپرس. نپرسید. من نه چیزی خورده بودم نه چیزی کشیده. مست آتش بودم هنوز و شن. حالم خوش بود. دلم حتی بغل هم نمیخواست. اما به هم چسبیدیم. بعد گفت بیا حرف بزنیم. من هکر هستم. تو چی. گفتم«حرف بزنیم یا سوال بپرسیم؟» ساکت شد گفت باشه. نه اسممو پرسید و نه کارمو نه شهرمو. محکم بغل کرده بودیم همو.
بعد همینطوری که خیره شده بود به پوتینهای غرق شن من، گفت که روی اسیده. اما آرومه. قمقمهام رو دادم بهش. گفتم خوبه برات. یه هو شروع کرد حرف زدن. حرفای این بالا رو زد. کم و بیش. یعنی تو این مایهها بود. یه ذره سرش رو نوازش کردم. چیزی هم نداشتم که بگم. چی بگم. نه که حالا من خودم تو روابطم خیلی موفقم و همه چی سر جاشه، مونده بودم به این کچل شنی که روی اسید داره دنیا رو میچرخه چی جواب بدم.
یه ذره همونطوری محکم همو بغل کردیم. بهش گفتم من میخوام تا صبح راه برم سمت شرق بیابون که اونجا طلوع رو ببینم. پرسید که بیاد همراهم. منم گفتم نه. یعنی گفتم نه. من زیاد فضا میخوام. نمیتونم با کسی برم اون طرف. بوسیدیم هم. محکم. من رفتم سمت شرق اون برگشت به کتابش.