افسردگی

نمی‌دانم چرا آدم‌ها از افسردگی‌شان نمی‌نویسند. منظورم در این غروب پاییزی دلم‌ گرفته است، نیست. بیماری افسردگی منظورم است که انگار ما هیچ وقت جدی‌اش نمی‌گیریم. همیشه فکر می‌کنیم خودش آمده و می‌رود و جالب است برای یک سردرد ساده به سراغ جعبه داروهایمان می‌رویم تا زودتر تمام شود.
این روزها، که تنها هستم، گاهی فکر می‌کنم اگر حال و روزم حال و روز پاییز پارسال بود اصلا من اینجا بودم؟ بعد به عقب بر می‌گردم. چند وقت حالم بد بود؟ از کی مریض شده بودم؟ یا مریضم؟ تا وقتی یادم است حالم همانطور بود و من دیگر فکر می‌کردم طبیعی است. یادم است پارسال با دوستی سفر می‌کردم و هر روز باید ساعتی گریه می‌کردم. این که می‌گویم «باید» واقعا باید بود. در جواب دوستم که هاج و واج مرا نگاه می‌کرد و دنبال خطای احتمالی خودش می‌گشت، می‌گفتم گریه طبیعی‌ترین اتفاق زندگی هر آدم است. بعد پیش خودم فکر می‌کردم چطور ممکن است این آدم اینهمه روز گریه نکند. واقعا گریه بخشی از زندگی هر روز بود.
حالا که برمی‌گردم و نگاه می‌کنم می‌بینم این ساعت‌ها در تخت نشستن و به هر بهانه‌ای خوابیدن و گریه کردن و پرخاش‌گری و استرس دایم و عجله برای چیزی که نمی‌دانستی چیست و عدم قرار در هیچ‌جا، همه بخش‌هایی از آن بود.
یک دوره‌ای می‌گفتم فصلی است. بعد فصل تمام می‌شد می‌گفتم به خاطر حجم درس و کار است. به خاطر روابط قاطی و سردرگمی‌های عاشقانه است، به خاطر نگرانی برای پدر و مادر و خواهر و برادر است، به خاطر تقاضانامه‌های دانشگاه‌ است. به خاطر استرس قبول نشدن،‌ پول نداشتن، سفر رفتن یا نرفتن و به خاطر هزار و یک چیز دیگر است و منتظر بودم. همیشه منتظر بودم که مقاله‌ام تمام شود،‌ ترم تمام شود، فصل تمام شود،‌ فلان آدم را از زندگی برانم، با فلانی قطع رابطه کنم بدون هیچ توضیحی و … چرا هیچ‌کس به من نگفت؟ من که به خیال خودم این همه دوست‌ و رفیق دور و برم هست،‌ چرا هیچ‌کس نفهمید که مشکل من جدی است، خیلی جدی است؟ ما اصلا می‌دانیم کدامیک از دوستان‌مان افسرده‌اند؟ شاید هم آنقدر خوب نقش بازی می‌کردم که هیچ‌کس نمی‌فهمید. چند نفر را در طول این مدت، که کم هم نبود و عمرش به سال‌ها می‌رسید،‌از خودم رنجاندم؟ توضیح ندادم و رفتم؟ چندتا از رابطه‌هایم را فقط به خاطر استرس خراب کردم؟
درس تمام شد، کار خوب داشتم، سفر می‌رفتم. پول داشتم. در دانشگاهی که همیشه آرزویش را داشتم بین فقط سه نفری شدم که امسال قبولشان کرده، (بماند که تمام تقاضانامه‌های دانشگاه را با هق هق گریه پر می‌کردم) رابط‌های عاشقانه خوب داشتم، پدر و مادر مستقر شدند و …همه بهانه‌های این سال‌ها تمام شده بود، اما من دیگر آنقدر حالم بد بود که حتی از تخت نمی‌توانستم بیرون بیاییم. هنوز هیچ‌کس به من نمی‌گفت تو چه‌ات شده؟ شاید مریض باشی.
دروغ چرا. گاهی خواننده‌های وبلاگم به من ایمیل می‌زدند و می‌گفتند که این چیزهایی را که می‌نویسی خوب نیست. شاید افسرده باشی. دکتر رفتی؟ خوب یادم است که یک روز از خانمی در کانادا ایمیل گرفتم که دکتر بود و به من تاکید کرده بود که حتما بروم پیش تراپیست یا روانپزشک. جدی‌اش نگرفتم،‌ نه اینکه ندانم افسردگی بیماری جدی است، فکر نمی‌کردم خودم مبتلایش باشم. فک می‌کردم «گذری» است. گذری که سال‌ها بود در من مانده بود و گذر نمی‌کرد.
شب تولدم بود. اسفند پارسال. قرار بود برویم شام بیرون. نمی‌توانستم از تخت بیایم بیرون. صبح آن‌روز، مامور پست، یک گلدان گل داده بود دستم و من حتی صبر نکرده بودم که برگه‌اش را امضا کنم. نشستم و شروع کردم به گریه. مامور پست شاید فکر کرده بود اشک خوشحالی است. از تخت آمدم بیرون. از همه لباس‌هایم بدم می‌آمد. گفتم با پیژامه می‌آیم. هیچی نگفت. گفت پس مجبوریم برویم یک جای دیگر. گفتم من فقط سالاد می‌خورم. بعد گفتم نمی‌آیم. بعد همانجا جلوی در کمد لباس‌ها نشستم و گریه کردم. مرا برد و صورتم را شست. اینبار تا وسط هال رفتم و باز زدم زیر گریه. حالا او می‌گفت که ولش کن اما من می‌گفتم که نه. باید برویم. یک بار هم توی ماشین گریه کردم. خیلی بد بود. شب خیلی بدی بود. خیلی بد.
نمی‌دانم اگر یکی از دوستانم از تجربیات افسردگی خودش نمی‌گفت و از دوا و درمانش، اصلا من آیا سراغ دکتر می‌رفتم یا نه. اما هرچه بود، آنقدر حالمان شبیه هم بود که بالاخره فردای روز تولدم، رفتم دکتر. دکتر عمومی خودم و نه روانپزشک. بیمه هم نداشتم. پول ویزیت را نقد دادم. پول داروها را هم. فکر می‌کردم چقدر گران اند، اما الان فکر می‌کنم این حال من این روزها چند می‌ارزد؟
بهتر شد. هر روز بهتر شد. کنار قرص‌های اصلی، یک دارویی هم برای برگرداندن قوای جنسی تجویز کرد. مدت‌ها بود فکر می‌کردم هر سکسی تجاوز است. چوب خشکی بودم و فقط می‌خواستم تمام شود. مدت‌ها بود خودم هوس تن نکرده بودم. نقشش را بازی می‌کردم. خیلی خوب بازی می‌کردم. انگار دوباره بالغ شدم. خودم را دوست داشتم. چند سال بود که از خودم و تنم متنفر شده بودم؟ چند بار موقع گریه گفت بودم که گریه می‌کنم چون از خودم متنفرم؟ یکی باید خوب یادش باشد.
گریه‌، هایی که «هرکس باید به طور طبیعی در روز مدتی را به آن اختصاص می‌داد» قطع شدند. خودم باورم نمی‌شد. این بخشی بود که گاهی هنوز هم فکر می‌کنم واقعیت ندارد. سال‌ها بود و من گریه هماغوشی هرروزه داشتیم. با دوستانم، با خواهرم، با پدر و مادرم مهربان‌تر شدم. حالا دیگر یک ساعت بعد از یک جا رفتن نمی‌گفتم برویم، برویم. برای اینکه حرف رفتن نزنم،‌ تا خرخره مشروب نمی‌خوردم. راه می‌رفتم. برنامه سفر می‌چیدم. دیگر نگران زندگی ده سال آینده نبودم. سررسید دو سالانه‌ام را انداختم دور. حالا دیگر من قرار نبود بدانم که سوم آپریل سال بعد قرار است کجا باشم. حتی نمی‌دانم فردا ممکن است کجا باشم. چقدر رها شدن از این سررسید و نگرانی برای سال‌هایی که هنوز نیامده اند و اصلا معلوم نیست تو باشی که آمدنشان را ببینی یا نه،‌ خوب بود. خوب است.
بعضی‌ها می‌گویند اگر وابسته شوی چه؟ یا آیا مطمئنی که این حالت‌ «واقعی» است. نمی‌دانم. جواب هیچ‌کدام هم برایم مهم نیست. فقط می‌دانم نمی‌خواهم برگردم به آن روزها. الان تصورشان هم تاریک و ترسناک است. واقعیت مگر غیر از چیزی است که در آن زندگی می‌کنیم؟ واقعیت هیچ‌کدام ما یکسان نیست. فکر می‌کنم افسردگی خیلی جدی است. خیلی. خیلی. ما نمی‌شناسیمش و از گفتن اسمش هم فرار می‌کنیم. این وسط دوستان و عزیزانمان هم هستند. حال‌شان را تشخیص نمی‌دهیم. فکر می‌کنیم آن روز از «دنده چپ» بلند شده‌اند، پریود‌اند،‌ یا گاهی بهشان برچسب «مودی» بودن می‌زنیم. فکر می‌کنیم باید بگویم. هنوز از خودم سوال می‌کنم که چرا از بین اینهمه آدم کسی به من چیزی نگفته بود؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.