نمی‌گویم پنج سال پیش، نه حتی یک سال پیش بلکه همین ماه پیش، دو ماه پیش به من اگر می‌گفتند که یک روز دوتایی هایی می‌شوید و دیوار «خانه‌تان» را رنگ می‌کنید می‌گفتم شما مرا هیچ نمی‌شناسید. الان که های هستیم و من تمام هیکلم رنگی شده و ایستاده کنارم و می‌گوید این دیوار را بگذار برای فردا،‌ مبهوت به خودم می‌گویم که خودم هم خودمم را نمیشناسم.
فکر می‌کنم که آنقدر خسته ام که دیگر نه به هیچ چیز نه می‌گویم و نه می خواهم یا می‌توانم تصمیمی بگیرم. همه جانم خسته است. به خودش هم این را گفتم. گفتم فکر کن من یک چشمه بودم که می‌جوشیدم آن وقت‌ها. عشق به تو فقط یک بخشش بود. جانم پر بود. اما هی کم شد و هی خشک تر شد. گفتم اگر می‌توانی پرش کنی بیا مرا بردار ببر هر کجا که می‌خواهی. من فقط خودم نمی‌توانم تکان بخورم. جانی برایش ندارم. تمام شده ام و تو هم همراه با من، در من تمام شدی. گفت که می‌خواهد پرم کند. که می‌تواند. که می‌خواهد.
اما دلم از این می‌سوزد که دیگر چیزی در من برای لذت بردن نمانده. که من دیگر حسی ندارم و چیزی نه هیجان زده ام می‌کند یا حتی دیگر برایم معنی دارد. یا مهم است. دلم از این می‌سوزد اما تا بوده همین بوده. همیشه یک ور ماجرا می‌لنگیده. برای همین است که رابطه عاشقانه سوزان که دو طرف یک جای داستان ایستاده باشد خیلی نایاب است. سن که بالاتر می‌رود نایاب تر می‌شود که این زمانها با هم سینک شوند.
برای همین است که نمی‌توانم کلمه دوست دختر یا دوست پسر را روی خودمان/ یا خودم تحمل کنم. بسکه نیستیم. بسکه هیچ وقت شبیه هیچ کدام از دوست دختر دوست پسرهایی که می‌شناسم نبودیم. درست است که هر جوری بالاخره یک جوری است اما این جور ما هیچ جوری نیست. جور دلپذیری هم نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من مثلا می‌خواستم امسال نوی میلادی هر روز بنویسم. به خودم گفتم مثل آن دو سالی که هر روز نوشتم، امسال هم همینکار را می‌کنم. اما همه چیز قاطی شده و اسباب کشی و سفر و کار تازه اضافه شده به همه اتفاقات دیگری که به سرعت نور در این چند وقته افتاد. تنبلی هم رویش. اما می‌نویسم. امیدوارم بیشتر بنویسم. امیدوارم هر روز بنویسم.

***
خب اینها را سه شب پیش نوشتم و هنوز هیچی ننوشتم. سالی که نکوست واقعا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

“What can I get for you dear?”
the tired bartender asked
I looked at the menu
Brocken Halo $12
Vodka, pear, ginger, orange peel…
“This one” I replied softly
and I looked at you
Sitting next to me, but thousands miles away
Your eyes were empty
I took your hand
cold
The miracle was gone
Your halo was broken
My faith was vanished
Like a lost a pilgrim in the center of Mecca
I felt cold
“can I have another one” I shouted
“same?” The tired bartender asked.
“yes. another Brocken Halo. por favor.”

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دیگر دور سرش هیچ هاله‌ای نمی‌بینم. تقدسش از بین رفته و من از همیشه بی‌ایمان‌تر شده ام. اما کافر غمیگینی‌ام که آرزو می‌کند هیچ وقت به شک نمی‌رسید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کار تازه ای پیدا کرده‌ام- هنوز قرارداد را امضا نکرده‌ام، اما فکر کنم همین روزها باید امضایش کنم. خواستند که بروم بوستون زندگی کنم. گفتم نه. دلایلم زیاد بود. اینجا نمی‌خواهم بگویم. قرار شد از راه دور کار کنم. گاهی هم بروم آنجا. عجالتا برای یک ماه اول کار باید بروم آنجا. از ده ژانویه تا چهار هفته بعدش را بوستون خواهم بود. نمی‌دانم بروم پیش دوستم که یک خانه در خارج از شهر دارد و به من یک اتاق مجانی می‌دهد ولی عوضش باید روزی دو ساعت رانندگی کنم. یا اینکه بگردم نزدیک محل کار یک جایی پیدا کنم که اصلا ارزان هم نیست.
اگر بوستون هستید، بیاید آن زما‌ن‌ها شهرتان را به من نشان بدهید. من چند بار بوستون بودم و واقعا دوستش دارم. اگر همه آن دلایلی که گفتم نمی‌توانم بگویم نبود، موقعیت خوبی بود که بروم اصلا یک جای دیگر زندگی کنم.
ایمیل من هست levazand@gmail.com اتاق هم داشته باشید اجاره می‌کنم ازتان.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آدمی که من هستم، عشق و رابطه را نمی‌تواند کنار هم نگه داشته باشد. تا یکی شروع می‌شود، دیگری می‌میرد. این را قبول کرده ام. مشکل این است که دیگر آدم های همسن و سال من این دوتا را یکی می‌دانند و آن‌ها را با هم می‌خواهند. من یکی نمی‌توانم. به نظرم کنار هم نمی‌توانند باشند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

«…گوش شیطان کر از عاشورا تا حالا مریض نشده‌ام! پریروز هم اربعین حسینی بود و همسایه‌ها سینی سینی نذری می‌آوردند در خانه. دو سه روزی هم باران شدید آمد و امروز هم باد شدید می‌آید و بالاخره آسمان تهران رنگ آبی به خودش دید. نفس عمیق کشیدم توی خیابان و یاد خیلی ها کردم. (وقتی آلودگی به مرز ناسالم می‌رسد جای هیچکس را خالی نمی‌کنم بخدا!) »

جای همین‌هاست که توی زندگی آدم، توی شهر آدم خالی است. آدمی که بردارد بی‌هوا برایت اینطور سه خط بنویسد که زندگی‌‌اش چطور است. تو می‌دانی با این آدم دلت می‌خواهد بشینی سیر حرف بزنی. حتی اگر حرف هم نزنی.

قدر این‌ها را که برگشته‌اند شهرتان بدانید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خواب دیده‌ام حامله‌ام. موقع زایمان بود. کیسه آب پاره شده بود. یک جایی توی ساحل بود که داشتم راه می‌رفتم. خودم را می‌دیدم. یعنی هم خودم را از بیرون می‌دیدم هم سنگینی ام را حس می‌کردم. خیلی خیلی سنگین بودم. برهنه بودم. یک جایی دیدم آبی دارد از لای پاهایم می‌ریزد. همه نگران بودند. این همه که می‌گویم یعنی پدر و مادرم و یک سری آدم دیگر. آنها توی خانه بودند و من توی ساحل راه می‌رفتم. نمی‌دانم نگران بودند یا اینکه دیگر خسته شده‌ بودند از اینکه من همچنان دارم توی ساحل راه می‌روم. من هم خودم را از بیرون می‌دیدم و هم سنگینی‌ام را حس می‌کردم. یک لحظه با خودم فکر کردم احمق این چه کاری بود کردی. چطور می‌خواهی بچه بزرگ کنی. اندازه ام را در خواب درک نمی‌کردم. نمی‌توانستم بفهمم چطور اینقدر بزرگ شده ام. سنگین بودم.
از آنها خواب‌ها بود که حالش تا مدت‌ها می‌ماند با آدم. صبح که بیدار شدم واقعا احساس می‌کردم نمی‌توانم تکان بخورم. احساس سنگینی هنوز با من مانده بود. آدم نارکولپسی‌دار خواب‌ زیاد می‌بیند. تقریبا هر دفعه که می‌خوابد خواب می‌بیند. خواب‌هایش شفاف است و به یادش می‌ماند. اینها را دکتر عصب‌شناسم گفته که یکی از علائم مرض است. من خیلی زیاد خواب می‌بینم. خواب‌هایم همه داستان دارند. همه یادم می‌مانند. همه شفاف‌اند. حس خواب‌ها هم یادم می‌ماند. همیشه خوش‌آیند نیست. اغلب خوش‌آیند نیست. اما این حس سنگینی لزوما ناخوش‌آیند یا خوش‌آیند نبود. عجیب بود.
دلم می‌خواهد حسش یادم برود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

قرار بود برویم دو شب پورتلند بمانیم. بعد عصر روز قبل از شکرگزاری رسیدیم پورتلند. یعنی ساعت یک و دو بعد از ظهر. ترافیک روز تعطیل خیلی زیاد بود. ما هم گرم یک بحثی شدیم بودیم که الان یادم نیست چی بود و گفتیم خب ما که برایمان سیاتل و پورتلند فرقی ندارد. برویم سیاتل. من هیچ وقت سیاتل نبودم. یعنی یک نصف روز فقط بودم. اما پورتلند را چند سالی است هر سال یک بار میروم حالم خوب شود. آرزو هم هیچ کدام را ندیده بود و برایش فرق نداشت. علف هم خوب بود جو هم گرفت و رفتیم به جایش سیاتل. بعد یک دوست نازنین ندیده ای از فیس بوک ما را دعوت کرد به قهوه و بعد هم را ما را برداشت برد یک مهمانی تولد و بعد برگرداند در خانه اش خواباند توی تخت درست و حسابی تمیز و اتاق گرم. صبح هم به ما چایی عطری دو غزال داد و ما را راهی کرد.

عالی بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک سفر خیلی خیلی خوبی رفتم که با آنکه یک هفته بیشتر نبود اما انگار خیلی بیشتر خوش گذشت. چند سال پیش هم چند هفته‌ای با نگار رفته بودم نیویورک و خیلی خوب بود. با یک دوست فیلسوف سایکوآنلایز خوان روزی هشت ساعت خودمان را شخم زدیم و رانندگی کردیم. البته به خاطر این کمر فلج، بیشتر آرزو رانندگی کرد تا من. اما جاهای قشنگی ماندیم و غذا و شراب خیلی خوب خوردیم و علف مرغوب هم داشتیم و هوا هم خیلی خوب بود. جای خیلی ها را هم هی تند تند خالی کردیم که حالا خودشان می‌دانند کیا هستند.
بعد از سفر انگار که آدم از یک ماساژ استخوان خورد کن برگشته باشد مغزم قولنجش شکسته بود و حالش دگرگون و خوب بود.

می‌دانید بدی مهاجرت همین است. چند سال طول می‌کشد که آدم یک همچین دوستی برای خودش بسازد و بعد یک دفعه از دستش بدهد. به خاطر کار. به خاطر درس. جای آدم ها اینجا خیلی بیشتر عوض می‌شود. در ایران آخر همه چیز به تهران ختم می شد. بعد فاصله ها هم کمتر بود. اینجا آدم آنهم بعد از مهاجرت خیلی طول میکشد رفیق بسازد. بعد یکی کار می‌گیرد می‌رود آن سر کشور. یکی بر میگردد ایران یکی دانشگاهی یک ور دیگر قبول می‌شود. بعد آدم بعد از مهاجرت تنها تر است. هر چقدر ایران آدم تنها باشد مدل تنهایی اینور فرق می‌کند. آدمها کلا اینجا تنها ترند. ماها هم آدم های راحتی نیستیم برای دوستی. یعنی من که نیستم. سخت کسی را راه می‌دم سخت تر وارد می‌شوم. بعد آدم یک دوستی پیدا می‌کند که اینطور حالش را خوب کند که الان دنبال کار است هر جای مملکت بشود.
آدم باید با دوست این مدلی اش در یک جایی زندگی کند که اگر هر وقت خواستند با هم قهوه بخورند بشود. که الان زنگ بزند به آن یکی بگوید هوس عدس پلو کردم و بیایند با هم بپزند و همان موقع عدس پختن یک بحثی با هم بکنند که حالشان هم خوب شود و فکر کند که عدس پلویش خیلی خوشمزه شده است گیرم به خاطر این باشد که کره کرده است.

جای یک زن‌هایی این جا خیلی خالی است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند