یک سفر خیلی خیلی خوبی رفتم که با آنکه یک هفته بیشتر نبود اما انگار خیلی بیشتر خوش گذشت. چند سال پیش هم چند هفته‌ای با نگار رفته بودم نیویورک و خیلی خوب بود. با یک دوست فیلسوف سایکوآنلایز خوان روزی هشت ساعت خودمان را شخم زدیم و رانندگی کردیم. البته به خاطر این کمر فلج، بیشتر آرزو رانندگی کرد تا من. اما جاهای قشنگی ماندیم و غذا و شراب خیلی خوب خوردیم و علف مرغوب هم داشتیم و هوا هم خیلی خوب بود. جای خیلی ها را هم هی تند تند خالی کردیم که حالا خودشان می‌دانند کیا هستند.
بعد از سفر انگار که آدم از یک ماساژ استخوان خورد کن برگشته باشد مغزم قولنجش شکسته بود و حالش دگرگون و خوب بود.

می‌دانید بدی مهاجرت همین است. چند سال طول می‌کشد که آدم یک همچین دوستی برای خودش بسازد و بعد یک دفعه از دستش بدهد. به خاطر کار. به خاطر درس. جای آدم ها اینجا خیلی بیشتر عوض می‌شود. در ایران آخر همه چیز به تهران ختم می شد. بعد فاصله ها هم کمتر بود. اینجا آدم آنهم بعد از مهاجرت خیلی طول میکشد رفیق بسازد. بعد یکی کار می‌گیرد می‌رود آن سر کشور. یکی بر میگردد ایران یکی دانشگاهی یک ور دیگر قبول می‌شود. بعد آدم بعد از مهاجرت تنها تر است. هر چقدر ایران آدم تنها باشد مدل تنهایی اینور فرق می‌کند. آدمها کلا اینجا تنها ترند. ماها هم آدم های راحتی نیستیم برای دوستی. یعنی من که نیستم. سخت کسی را راه می‌دم سخت تر وارد می‌شوم. بعد آدم یک دوستی پیدا می‌کند که اینطور حالش را خوب کند که الان دنبال کار است هر جای مملکت بشود.
آدم باید با دوست این مدلی اش در یک جایی زندگی کند که اگر هر وقت خواستند با هم قهوه بخورند بشود. که الان زنگ بزند به آن یکی بگوید هوس عدس پلو کردم و بیایند با هم بپزند و همان موقع عدس پختن یک بحثی با هم بکنند که حالشان هم خوب شود و فکر کند که عدس پلویش خیلی خوشمزه شده است گیرم به خاطر این باشد که کره کرده است.

جای یک زن‌هایی این جا خیلی خالی است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.