بایگانی دسته: بلوط

خواب دیده‌ام حامله‌ام. موقع زایمان بود. کیسه آب پاره شده بود. یک جایی توی ساحل بود که داشتم راه می‌رفتم. خودم را می‌دیدم. یعنی هم خودم را از بیرون می‌دیدم هم سنگینی ام را حس می‌کردم. خیلی خیلی سنگین بودم. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

قرار بود برویم دو شب پورتلند بمانیم. بعد عصر روز قبل از شکرگزاری رسیدیم پورتلند. یعنی ساعت یک و دو بعد از ظهر. ترافیک روز تعطیل خیلی زیاد بود. ما هم گرم یک بحثی شدیم بودیم که الان یادم نیست … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک سفر خیلی خیلی خوبی رفتم که با آنکه یک هفته بیشتر نبود اما انگار خیلی بیشتر خوش گذشت. چند سال پیش هم چند هفته‌ای با نگار رفته بودم نیویورک و خیلی خوب بود. با یک دوست فیلسوف سایکوآنلایز خوان … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

جاده همیشه حال مرا بهتر می‌کند. چند روز آمده‌ام سفر جاده‌ای با یک دوست فیلسوفم. بدون بچه. بحث‌های خوبی می‌کنیم و غذا و شراب خوب می‌خوریم و جاده یک زیباترین جاده جهان است و من فکر می‌کنم که مسافرخانه من … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک لحظه‌هایی هست نصفه‌ شب‌ها که آدم بیدار می‌شه از گرمی نفس معشوق به پشت گردنش. ای امان از اون بیدار شدن‌ها.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

.The question of love, is the question of time. it passes, it dies. always. always. always

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نشسته بودیم لبه تخت. من نمی‌دانستم چه کنم. دلم نمی‌خواست بغلش کنم. ذره‌ای. اما اعصابم از اینکه دلم نمی خواست خورد شده بود. اما نمی‌خواستم. من گریه‌اش را خیلی دیده‌ام اما این مدل گریه را هیچ‌وقت. من گفتم ببین من … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

جاناتان امس کشف جدید من در ادبیات معاصر آمریکاست. ادبیات طنازش. من نمی‌دانم معادل این ژانر در ادبیات فارسی چه کسی را داریم یا اصلا کسی این مدل طنز شناخته شده است یا نه. رابطه من با ادبیات فارسی هم … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کمردرد رسما زمینگیرم کرده. درد به شانه ها و گردن میزند و از این حجم قرص مسکن خودم هم دیگر میترسم. بیمه درست و حسابی هم ندارم که بروم دکتر و فیزیوتراپ. دلم میخواهد از درد فقط گریه کنم. واقعا … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فکر کنم دو یا سه صبح بود. باید بر می‌گشتم خانه. تلفنم خاموش شده بود. دست نگه داشتم و یک تاکسی نگه داشت. نمی‌خواستم حرف بزنم. اما راننده می‌خواست. می‌توانستم محترمانه بگویم من نمی‌خواهم حرف بزنم. اما دیدم ساعت سه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند