فکر کنم دو یا سه صبح بود. باید بر می‌گشتم خانه. تلفنم خاموش شده بود. دست نگه داشتم و یک تاکسی نگه داشت. نمی‌خواستم حرف بزنم. اما راننده می‌خواست. می‌توانستم محترمانه بگویم من نمی‌خواهم حرف بزنم. اما دیدم ساعت سه صبح است. فکر کردم او هم اگر دست خودش بود این وقت شب خوابیده بود. دیدم همه ما یک جور بدبختیم. گفتم با وجود اوبر و لیفت وضع کار و بار چطور است. شاکی بود. مثل همه راننده تاکسی‌های دیگر که بازارشان با این شرکت‌های تازه و این «اقتصاد مشارکتی» که به لطف اپلیکشن‌ها و استارت آپها آمده کساد شده. یک ذره حرف زد که چقدر وضع بد شده. من خیلی گوش نمی‌کردم راستش. یک دفعه پرسید چرا من تاکسی سوار شدم و «اوبر» نگرفتم.
می توانستم بگویم چون تلفنم خاموش شده و اگر روشن بود، حتما اوبر می‌گرفتم. چون پولش احتمالا نصف پول تاکسی می‌شد و راننده‌اش با آدم حرف نمی‌زد. حتی لازم نبود آدرسم را بگویم. قبل از اینکه سوارم کند آدرسم را می‌دانست. من می‌گفتم سلام. سوار می‌شدم و وقتی می‌رسیدم می‌گفتم تنک یو و بعد توی اپلیکشن بهش پنج ستاره می‌دادم و نباید حساب می‌کردم که حالا اگر ده درصد انعام بدهم کم است و یک رسید نمی‌دهد دستم که من خجالت بکشم و مجبور شوم بگویم لطفا اینقدر هم برای انعام حساب کنید. اصلا می‌توانستم هیچی نگویم. کسی که مرا مقید نکرده بود به راننده تاکسی جواب بدهم.
دروغ گفتم. برایش یک دروغ گنده بافتم. گفتم من به این شرکت‌ها معترضم و فکر می‌کنم باید تا جایی که می‌شود تاکسی سوار شد. یک مقدار در خصوص اینکه اقتصاد مشارکتی حقه احمقانه‌ای است حرف زدم (به نظرم واقعا هست. اما من در استفاده و بزرگ‌تر شدن این حقه شریکم.) راننده یک لحظه به سمت من برگشت. حالش به طرز واضحی تغییر کرده بود. گفت فکر نمی‌کردم کسی از جوان‌های این شهر این حرف را بزند. من گفتم همه مثل هم نیستند. نگفتم که من هم مثل همه هستم، اما دارم دروغ می‌گویم که تو خوشحال شوی. دروغ می‌گویم چون که من دیگر احتمالا هیچ وقت تو را نمی‌بینم و ساعت سه صبح است و این خوشحالی تو چیزی از من کم نمی‌کند و من خوشبختانه به جهنم اعتقاد ندارم و بنابراین برای این دروغی که دارم به تو می‌گویم در آن دنیا نمی‌سوزم.
راننده گفت کاش همه مثل تو فکر می‌کردند. توی دلم گفتم چقدر خوشحالم که همه مثل من دروغ‌گو نیستند. هر چند اگر گاهی آدم‌های سر راه زندگی به آدم دروغ می‌گفتند و بعد پیاده می‌شدند و می‌رفتند هم چیزی ازشان کم نمی‌شد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.