بایگانی سالانه: 2011

دوازدهم فوریه دوهزار و یازده

پدر و مادر آمدند اینجا. حرفی زده نشد. مامان فقط گفت که دلش برای او خیلی تنگ شده و یک چیزی در دلش خالی است. گفتم که درک می‌کنم و حق دارد و سخت است. من داشتم مادرم را برای … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوازدهم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

یازدهم فوریه دوهزار و یازده

دل نمی‌توانستم بکنم، اما دیر شده بود. وقت نبود که بگویم اندازه دست‌های زه ندیده شیواتیرش، به اندازه همان معمای سختِ سیاهِ بی‌گیره سینه‌های من است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یازدهم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

دهم فوریه دوهزار و یازده

روز اعترافات سخت و ناگفتنی بود. حتی نمی‌توانستم با خودم کنار بیایم که باید اینها را بیاورم به روی واژه‌ها یا نه. صدای دریا به دادم رسید. مرگ در ساحل موج می‌زد، صلیبی برای دختری که غرق شده بود، فوک‌های … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دهم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

نهم فوریه دوهزار و یازده

اول اسمش را گذاشته‌ بودم سقوط آزاد، اما بعد دیدم سقوط به معنای پایین افتادن است و شاید با کله به زمین خوردن. بعد اسمش را گذاشتم شیرجه زدن با چشم‌های بسته. بعد فکر کردم خب اگر چشم‌هایم باز باشد … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نهم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

هشتم فوریه دوهزار و هشت

تمام روز مشوش بودم. می‌خواستم یکی بیاد بغلم کند و بگوید …اصلا هیچی نگوید. فقط بگوید خنده یک کچل را زشت‌تر می‌کند و شاید آن وسط‌ها من اشک‌های قورت داده را قایم می‌کردم لای لباسش. چهار ساعت است یک صفحه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هشتم فوریه دوهزار و هشت بسته هستند

هفتم فوریه دوهزار و یازده

-So, What are you going to do now? -I don’t know. Continue being a slut. بخشی از صحبت‌های امروز من با استاد راهنما سر ناهار.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفتم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

ششم فوریه دوهزار و یازده

یک اتفاقی دارد می‌افتد این‌ روزها. من دوباره تنم را دوست دارم. شاید به خاطر هوای اینجاست. شاید به خاطر مدل‌ آدم‌هایی که اینجا هستند و شاید سن خودم هم باشد که بالاتر می‌رود. سنتاباربارا معروف به مدرسه «پارتی». ظاهرا … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ششم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

پنحم فوریه دوهزار و یازده

در قفسه توالت را باز کردم که گوش پاک بردارم،‌ چشمم افتاد به خمیر ریشت. ژیلت نارنجی. لبخند زدم. یک لبخند خوبی بود که خودم خوشم آمد. یعننی شاد شدم. زنده بود و دلپذیر بود. انگار آدم به یک خاطره … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پنحم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

چهارم فوریه دوهزار و یازده

نشستم با این دوتا خانومی که داشتن راهرو‌های دانشکده رو تمییز می‌کردن چایی خوردم، بعد اومدم خونه. یکی‌شون اومده بود در اتاقم رو باز کرده بود که تمییز کنه، یه دفعه وحشت کرده بود که من اون وقت شب اونجا … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهارم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

سوم فوریه دوهزار و یازده

جا می‌گذارم. همه چی را یک جایی جا می‌گذارم. می‌آیم توی ماشین می‌بینم موبایلم نیست. برمی‌گردم موبایلم را می‌آورم یادم می‌آید فلان کتاب را برنداشتم. می‌روم ورزش کنم می‌بینم کفش نیاوردم. می‌روم طبقه پایین آب بخورم، برمی‌گردم بالا می‌بینم بطری … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سوم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند