دوازدهم فوریه دوهزار و یازده

پدر و مادر آمدند اینجا. حرفی زده نشد. مامان فقط گفت که دلش برای او خیلی تنگ شده و یک چیزی در دلش خالی است. گفتم که درک می‌کنم و حق دارد و سخت است. من داشتم مادرم را برای دلتنگی‌اش برای او دلداری می‌دادم.
در خواب دیدم که با دختری دوست شده. بعد هر سه تا با هم نشسته‌ایم و داریم با گِل گردنبند درست می‌کنیم. از خواب که بیدار شدم، سنگین بودم. سرگیجه دوباره آمد به سراغم و دیدم که چقدر خواب سنگین بود، بدون اینکه حتی حضور داشته باشد یک لحظه. نه در جلوی چشمانم بود در در دلم و نه در سرم. ترسناک است این سرگیجه

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.