چهارم فوریه دوهزار و یازده

نشستم با این دوتا خانومی که داشتن راهرو‌های دانشکده رو تمییز می‌کردن چایی خوردم، بعد اومدم خونه. یکی‌شون اومده بود در اتاقم رو باز کرده بود که تمییز کنه، یه دفعه وحشت کرده بود که من اون وقت شب اونجا چه می‌کنم. یعنی در رو که باز کرد ترسید. یازده بود فکر کنم. بعد گفتم چایی می‌خوری. بعد رفت به دوستش هم گفت و اومدن باهم چایی خوردیم و بعدش هم من دیگه اومدم خونه.
یه جماعتی هستد که کفش نمی‌پوشند و کلا پا برهنه راه می‌رن اینور و اونور و همه جا. من زده به سرم برم پابرهنه بشم. کلا از اینکه پاهام رو زمین لخت باشه لذت می‌برم. از گلی شدن پام هم همیشه ذوق می‌کردم. اینجا هواش خوبه و نگران سرما نیستم. فکر می‌کنم اگه پابرهنه باشم به زمین بیشتر توجه می‌کنم. آدما کلا موقع راه رفتن به زمین نگاه نمی‌کنند. به جلوشون نگاه می‌کنند. زمین اینجا قشنگه. شاید امتحان کنم ببینم می‌شه یا نه.
دو روزه که روزی ده ساعت بی‌وقفه درس می‌خونم و بقیه روز رو هم کار می‌کنم. دوست دارم این چیزایی رو که می‌خونم. یه لذت خوبی داره اینطور ده ساعت یه جا نشستن و خوندن.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.