راز آن شنبه شب

یعنی اگر ذره ای از این جریان ساخته تخلیات و بافته ذهن خلاق بنده باشد!
دیروز چهارمین دوره مسابقه دوی سالانه اینجا بود. جمعه شب که از کلاس برمی گشتم رفتم دنبال دختر عموی نوجوان وحید که بیاید شب خانه ما بخوابد که صبح با مم برویم برای کمک و بعد هم دویدن. کنار خانه شان چشمم به پوستر فیلم جدید آقای کاستنر عزیزمان خورد. گفتیم خوب شد. فیلم را هم امشب با هم می بینیم و من غصه ام نمی گیرد سر دختر نوجوان را چطور گرم کنم.
عیال فردا صبحش را امتحان داشت. اصلا به روی خودش نیاورد که از اتاق بیاید بیرون. دختر عمو جان هم بعد از ده دقیقه خرو پفش بلند شد. من ماندم تنها و فیلم را تا آخر دیدم. فقط هم یک جا آقای کاستنر لخت داشت که چون در حال زار زدن بود خیلی به دل نمی نشست. فیلم جریان یک قاتل معتاد به قتل است که در زندگی روزمره اشت تاجر موفقی است و شبها تبدیل به یکی از باهوش ترین آدم کش ها می شود. می رود در اتاق خواب مقتولین و وقتی آنها را حین عمل شریفشان گیر میاندازد یک سلام می گوید و بعد بهشان شلیک می کند.
القصه. فیلم را دیدم و منتظر ماندم وحید هم کارش تمام شود و اینطور شد که حول و حوش ساعت یک خوابیدیم.
مجتمع مسکونی ما را دارند بازسازی می کنند. نصف واحد ها را کلا تخیله کردند و برای نصف دیگرش – که ما هم جزوش باشیم- دیگر قرارداد را تمدید نمی کنند تا وقتی سر سال رسید بلندمان کنند. مجتمع بین درختها مدفون است. طوری است که به سختی می توان خانه ها را دید. درخت ها هم یا بلوطند یا افرا که پاییز غوغای برگریزان دارند. از آنجا که ظاهرا همه کارگر ها مشغول ساخت و سازند دیگر کسی به تمییز کردن این برگها هم اهمیت نمی دهد که بسیار هم خوب است چون این زیباترین پاییزی شده که من اینجا دیدم. حالا سعی کنید فضا را مجسم کنید. جنگل گونه ای با درختان نیمه لخت و زمینی کاملا مدفون شده زیر برگها.
ساعت پنج صبح بیدار شدم. دختر عمو جان را هم بیدار کردم و یک ربع بعد آماده بودیم که از در برویم بیرون. هوا تاریک تاریک بود. کوله پشتی به پشت و لیوان چای به دست از خانه رفتیم بیرون و تا به پارکینگ رسیدیم. بنده کلید را نچرخانده بودم که دیدم زنی جلویم ایستاده و می گوید سلام!
تصور بفرمایید نور کمرنگ نئون های پارکینگ را همیشه با تار عنکبون پوشانده شده اند. آن زمین پر از برگ و تاریک را و زنی را که پا برهنه روبه روی من سبز شده بود. می گویم سبز شده بود چون واقعا نه قبلش دیده بودمش و نه صدای پایش را روی برگها شنیده بودم. فکر می کنم برای اولین بار در همه زندگی ام آن لحظه بود که آرزو کردم کاش همراه خودم تفنگ داشتم.
زن مجرد طبقه پایین بود که با بچه اش زندگی می کرد. گاهی می دیدمش . بی نهایت لاغر بود. یک شنبه ها مردی به دیدن بچه میامد. خوب یادم است چون یکبار در پارکینگ من پارک کرده بود. و بعد برایم توضیج داد که بچه اش را فقط یکشنبه ها می تواند در ماشین جلوی خانه زن ببیند.
زن کلید به دست داشت. نمی دانم کلید خانه بود یا ماشین. یک لحظه به پارکینگش نگاه کردم .خالی بود. زن یک قدم به جلو آمد و من ضربان قلبم به هزار رسید. گفتم می توانی من را تا جایی برسانی؟ ساعت پنج و نیم صبح. زنی نیمه لخت با پاهای برهنه…پرسیدم کدام طرف می روی. گفتم . نمی دانم! دو خیابان بالاتر. کسی که قرار بوده من را ببرد نیامده… گفتم. نه . متاسفم. دیرم شده و باید به فرودگاه برسم!
چیزی نگفت. سرش را تکان داد و به طرف ساختمانمان رفت. فقط کلید را چرخاندم و لحظه ای هم برای گرم شدن ماشین صبر نکردم. شاید الان آنقدر ترسناک به نظر نرسد ولی در آن لحظه…یعنی آن یک دقیقه شاید ترسناک ترین لحظات عمرم بود. در راه آنقدر یواش رانندگی کردم که دوبار صدای بوق شنیدم. به دختر عمو گفتم شرط می بندم وقتی برگردیم وحید را در اتاق خواب کشته!
از آنجا که نکشته بودش وقتی بر گشتم وحید گفت که زن کرک می زند و شاید باید هرویین به بدنش می رسید که آنطور آن صبح شنبه ای ما را زهر ترک کرد…ولی باز هم نفهمیدم که چطور جلوی من سبز شد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.