قسمت دوم و پایانی
بگذارید یک مثال خیلی خیلی روزمره بزنم.
فرض کنید پناهنده بی پناه و بی زبانی به دنبال کار است. بعد برنامه ای وجود دارد که می آید نصف حقوق دوره آموزش را (‌مثلا تا سه ماه) به کارفرما می دهد اگر این فرد را از طریق این برنامه استخدام کند که ترقیبش کند برای استخدام این فرد تازه کار تازه وارد. حالا هر فرد هم تنها یکبار می تواند از مزیتهای این برنامه استفاده کند. بعد مسول اجرای این برنامه به کارفرما می گوید که خوب این دوماه را که باید نگهش داشته باشی (‌که برنامه کامل شود) نگهش داشته باش و بعد اخراجش کن و نفر بعدی را بگیر. هم تو نصف پولت را ذخیره کردی هم ما شماره مان را گرفتیم. اما به آن تازه وارد بی نوا که شاید این برنامه تنها شانس کار پیدا کردنش باشد کسی فکر نمی کند. باز هم خدا پدر بعضی از این کارفرما ها را بیامرزد که خیلی وقتها انسانی تر از دوستان و همکاران من – و چه بسا خود من- عمل می کنند در قبال این افراد.
مثال یکی دوتا نیست. این یکی از عادی ترین ها و روزمره ترین ها بود. همه جا هم همین است. سازمانهای زنان, بچه ها ,الکلی ها و …این ها حرفهایی است که در جلسات روزانه و ماهانه و سالانه زده نمی شود. وقتی برای تقدیر و تشکر از سازمانتان شهردارمیاید و حرف می زند یا در وب سایت سازمانتان نمی اید. اما من و تویی که درگیر این بازی هی پشت پرده ایم می دانیم چه خبر است. اما من و تو هم به روی خودمان نمی آوریم. اسممان مددکار اجتماعی است و این اسم را دوست داریم. گور بابای واقعیت. مثل همیشه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.