به آخر داستان نزدیکی می شویم

برای روزی که فکر می کردیم روز دیگری است اما فقط یک روز معمولی بود. یک روز معمولی گرم تیرماه.
می گفتند کرکسها نخست از سر آغاز می کنند. از خالی کردن حدقه از گوی های مات و خون آلود چشم .پس هربار با حرکاتی محتاط در حلقه یی که آرام آرام تنگ تر میشد, تکه یی از گوش را را, نرمه گوش را با منقار می کندند. شکم را در سکوتی که تنها صدای بهم خوردن بالی هر از گاه آن را می شکست. پاره پاره می کردند. گاهی کرکسی را می دیدند نشسته بر کنگره ای. به فراغت پس از تناولی که دیر دست می داد. و با منقاری باز و خونچکان به جنبندگاه شهر خیره می شدند…
آه, استانبول
رضا فرخفال
انتشارات اسپرک
______________________________________________

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.